در حال سبزی خورد کردن هستم و چاقویی تیز را انتخاب کرده ام و در عین حال به شرایط فکر می کنم. ناگاه به پیام های پی در پی تلگرام که انگار قرار است گوشی من را منفجر کند می نگرم. پیام هایی که پاسخگویی به آن ها خیلی از مشکلات پیش رویم را حل می کند ولی خیلی به دلم نمی نشیند. لحظه ای به درآمد حاصل فکر و توجیه المسائل ذهنم را می گشایم. قفل گوشی را باز می کنم و می خواهم اولین جواب مثبت را بدهم. ناگاه رنگم می پرد... وای فشارم افتاده و با شدت زمین می خورم. گمان می کنم مچ دستم را کامل بریده باشم ولی نه... رد چاقو را روی میز نهارخوری می بینم که منحرف شده و به خیر گذشته و تنها ناخنم بریده شده است. مات و مبهوت با دستی لرزان دنبال آب می گردم که ناگاه دوباره گوشی ام به صدا در می آید. جدای از شکر بی اندازه خداوند به خاطر بخشیدن نعمات زیاد و سلامتی و رفع بلا ناگاه یاد داستان حضرت علی و برادرش عقیل و همچنین داستان لگد زدن شتر به شیخ رجب علی خیاط می افتم.
+ خیلی برای اهدافم تلاش می کنم راه مستقیم فعلا جواب خوبی نمی دهد و راه میان بر هم هشدارش آمده و هر گونه توجیه المسائل را نابود می کند. نمی دانم جز صبر راهی هست؟
+ اگر عمری باشد دوست دارم مدتی افتخاری حرفه غسالی پیشه کنم. فکر می کنم در آن عبرت، تجربه، امید و انگیزه را می توان فراوان یافت.
- ۹۹/۰۳/۲۹