خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جنگ و صلح

287-

دانش سیاسی من کافی نیست و حتی تو حدی نیست که خوب و بد رو تشخیص بدم و ترجیحم همیشه این بوده دخالت و اظهار نظری نکنم هر چند غالبا از سیاسیون دل خوشی ندارم ولی اصلا جنگ و عقب موندگی رو دوست ندارم. اما این روزها بدجور دلم هوس یک جنگ تموم عیار کرده... جنگی که نتیجش خیلی چیزا رو روشن می کنه...

+مرگ یه بار، شیون یه بار

+بچرخ تا بچرخیم

+ما را ز چه می ترسانید؟؟؟

+در انتظار #جنگ_جهانی_سوم

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

عشق

 291-

نمی دانم دیگران عشق را چه تعریف کرده و چه در ذهن خود پرورانده اند ولی احتمالا غالب انسان ها در طول زندگی حداقل یک بار عاشق شده اند. یقینا خود من هم از این قاعده مستثناء نیستم چرا که اگر جز این باشد باید به دنبال افسار خود باشم چون که گفته اند:

" خر گم شده را بخواند کای یار*** اینک خر تو بیار افسار"

البته این نوع عشق که حکایت مذکور به آن اشاره می کند دایره ای وسیع تر از آنچه ما می اندیشیم دارد. گاه این عشق رنگ و بوی الهی می گیرد و گاه بر مادیات برمی گردد ولی من در اینجا قصد تشریح عشق به مخلوقات و بندگان را دارم. این نوع عشق که گاه شامل عشق به دوستان، خانواده، مردم و یا اساطیر می شود و گاه یک جرقه برای شروع فصل جدیدی در زندگی انسان می شود.

چیزی که در جامعه ما به آن عشق اطلاق می شود بیشتر همان مورد آخری که بیان کردم می باشد. در ابتدا دلم می خواست در همین مورد اقرارهایی داشته باشم ولی شاید آن بیت علامه که می گوید "مپرس از عشق و از ویرانی عشق، به هر رنگی که خواهی سر برآرد*** درون سینه بیش از نقطه ای نیست، چو آید بر زبان پایان ندارد" مرا از ادامه این متن باز داشت ولی تنها اقراری که بدون آنکه صداقت از کلامم دور شود می توانم داشته باشم  این است که تاکنون به زبان و یا در عمل به کسی ابراز علاقه نکرده و یا درخواستی در این ارتباط نداشته ام.

سال ها قبل که بیشتر در مورد این مسائل تحقیق می کردم و معیارهای مختلف را بررسی می کردم ایده آلی متوسط در ذهن خود ساختم و  بر آن اساس سعی کردم از آنچه در دل دارم دل بریده و  اقدامات در راستای "ازدواج" را از اولویت های زندگیم موقتا حذف کنم (هر چند به دلیل باورهای مذهبی و البته علاقه شدید به خانواده، کودکان و نیمچه احساسات درونی ام نتوانستم به کلی آن را از برنامه زندگی حذف کنم).

چیزی که مرا بر آن داشت تا امروز دوباره در این مورد بنویسم این بود که فهمیدم تعداد زیادی از اطرافیانم با منطق خود به نتایج تا حدودی مشابه من رسیده اند ولی در عمل در فضای واقعی اندکی شاهد تفاوت با نتایج قبلی خود بوده اند و نتیجه ای نگرفته اند و یا آن نتیجه ای که گرفتند بهترین چیزی نبود که می توانست اتفاق بیفتد.

این روزها به دلیل مسائل مختلف و درگیری ذهنی بازدهی من خیلی پایین اومد و از همین رو شاید در چند ماه آتی اگر مجالی هر چند محدود پیدا کنم، دوباره اندک مطالعه ای خواهم داشت و همچنین نیمه نگاهی به معیارها و منطق هایی که تاکنون داشتم می کنم شاید در آینده بتوانم در این مساله موفق تر عمل کنم.

 

 

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

این پست را صرفا این جا می نویسم چون به دلایلی اینجا خیلی راحت تر هستم.

من تاکنون از واژه "خواستن" دو معنی فهمیدم که اولی به معنی درخواست خدمت و یا کالایی از شخص یا جریانی یا .... است و دومی به معنای تصمیم به انجام اقدام و یا عملی است.

قبل ها آموختم هر چه را می خواهیم باید از خدا بخواهیم چرا که گفته اند:

" التماس به خدا شجاعت است اگر برآورده شود رحمت است و اگر برآورده نشود حکمت است؛ التماس به خلق ذلت اگر برآورده شود منت است اگر برآورده نشود خفت است."

حداقل تا 2 سال قبل سر همین فلسفه (فعلا درست و غلط آن را نمی دانم) بعد هر نماز کلی اشک می ریختم و از خدا خواسته هایم را می خواستم ولی بعد ها فهمیدم همیشه از خدا خواستن هم خوب نیست. شاید مفهوم و منظورم را خوب نرسانم ولی به عنوان مثال از فلاسفه شنیدم که مثلا خدا نمی تواند جهان را در تخم مرغی کوچک محبوس کند و این صفت قادر بودن خدا را زیر سوال نمی برد چرا که قادر بودن خدا در کنار علم و عدل و سایر ویژگی های اوست و نباید صفات خدا با یکدیگر در تناقض باشند. از طرفی هم وقتی خواستن ها پی در پی باشد و جوابی دریافت نگردد موجب بد بینی به ذات باری تعالی می شود که به دوری از معنویات منجر خواهد شد.

اگر من از خدا چیزی را می خواهم افرادی هستند که دو برابر من به آن نیازمندند و ده برابر من دعا می کنند ولی در حد من آن را ندارند، تکلیف آن ها چه می شود؟ شاید صفت مستجاب الدعوه بودن خدا هم باید در محدوده ای حرکت کند که با سایر صفاتش در تناقض نباشد. گاه نیاز است خدا را در زندگی طور دیگر دید. گفته اند "گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟" اگر مفهوم بیت در شیوه دعا کردن فاعل بود شاید بهتر بود به جای کاهل از واژه جاهل (که نقطه مقابل عاقل است) استفاده کند ولی کاهل بیشتر به معنای تنبلی هست و این تنبلی از کم کاری افراد ناشی می شود. نمی دانم با همه این ها حدود یک سال قبل به این نتیجه رسیدم که از حجم دعای خود بکاهم و عبادت را در چهار چوب نماز های یومیه  و واجبات و البته با عشق ادامه دهم چرا که این را با توجه به عقل محدود خود بهتر دیدم.

نظر شما چیست؟

بشنوید و لذت ببرید...

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

299-

جمعه 15 آذر امسال در مسیر کلکچال یک گوشی نسبتا گرون قیمت توی کوه پیدا کردم و توی اون هوای برفی به پناهگاه بردم و شارژش کردم و بعد هم با مالکش تماس گرفتم و توی یه ایستگاه مترو باهاش قرار گذاشتم. مالکش که مردی پنجاه و اندی ساله و با ریش و چهره ای موجه و البته تسبیح به دست که خود را معلم معرفی می کرد بعد نیم ساعت معطل کردن من اومد و بدون واکنشی گوشی رو گرفت و وقتی فهمید که من قراره به سمت غرب برم سرم داد زد که چرا غرب قرار نگذاشتی و منو این همه تا اینجا کشوندی. توی مترو هم علی رغم عدم تمایل من کنار من نشت و مدام از مدیریت رادیکال من در تفکیک بخش خانم ها و آقایون در پناهگاه و اجازه ندادن برای رفتن به بخش خانم ها (که البته خودم یادم نبود) انتقاد می کرد.

* شنبه همون روز باید به محله شیان می رفتم که مقداری دیر شده و این مقداری مرا اذیت می کرد. ناگهان در میدان شیان جوانی با چهره موجه و ماشینی مرتب (پراید) نگه داشت و من و یه خانم مسن رو سوار کرد. وقتی کرایه رو در آوردم امتناع کرد و گفت من مسافر کش نیستم ولی انسانیت حکم می کرد که کسی رو توی بارون اذیت میشه برسونم. #انسانیت_خرج_زیادی_ندارد.

* مدت ها توی میدان انقلاب زندگی می کنم ولی تنها یک بار به یک رستوران که نزدیک محل زندگیمونه رفتم و تنها روش اون برای جذب مشتری انتخاب خانم های خیلی خاص بود که شهره خاص و عام شده و البته مدل تبلیغات موفقی صرفا در جلب و جذب مشتری داشت.

* مدتیه با یک فست فودی در ضلع جنوبی انقلاب آشنا شدم. مغازه ای به غایت تمیز و مرتب که دوغ محلی خوشمزه ای داره و قیمت هاش هم کاملا منصفانه است. چند تا جوون مشغول کارند که همگی کاملا آراسته و با موهای شونه زده و لباس تمیز و اتو کشیده و صورتی بشاش که در بدو ورود با زبانی خوب خوش آمد و با نهایت ادب برخورد می کنند. سرعت عمل و اخلاقش به قدری جالب بوده که گاه از اون مسیر رد میشم گرسنگی به ناگاه وجودمو فرا می گیره و با رفتن به اونجا و میل غذای بهداشتی و باسلیقش و دیدن رفتار و انرژی مثبتشون کلی انگیزه، امید و انرژی مثبت می گیرم. گاه با خود می گویم کاش چند تا مثل این جوون ها توی سایر مسئولیت های مهم داشتیم.

**شما هم از نیمه های پر و خالی لیوان در اطرافتان برایم بنویسید...

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

303-

واژه دانشگاه زندکی ابتکار خودم نیست بلکه سال ها قبل دو کتاب با عناوین "دانشگاه زندگی" و "شادی و زندگی" از استاد خودم و پدر علم مکانیک در ایران جناب دکتر مهدی بهادری نژاد خوندم که البته خوندنشو به شما هم توصیه می کنم

در اینجا هدفم تبلیغ اون کتاب البته نیست ولی دور از واقعیت هم نیست که زندگی رو چون دانشگاهی ببینیم که قراره ازش درس هایی یاد بگیریم. در ادامه درس هایی که تاکنون من از زندگی یاد گرفتم رو می نویسم. شما هم از آموخته هاتون در دانشگاه زندگی برایم بنویسید.

درس اول: سعی کنم که هیچ گاه به کسی آسیب نرسانم و در حد امکان مدیون کسی نشوم.

درس دوم: هیچ گاه به شخصیت کسی توهین نکنم و همواره مراعات سن و سال افراد را فارغ از جایگاه حقوقیشان داشته باشم.

درس سوم: تا جایی که امکان دارد قوی باشم و این قدرت را در راستای تغییراتی به سوی ایده آل هایی که در ذهن دارم به کار ببرم.

درس چهارم: هیچ گاه و تحت هیچ شرایطی دروغ نکویم و خلف وعده نکنم.

درس پنجم: مشورت با دیگران در برنامه ام باشد ولی یادم باشد که بهترین مدیر برای خودم در نهایت خودم خواهم بود.

درس ششم: کمتر دعا کنم و بیشتر برای خواسته هایم  تلاش کنم.

هر روز با دیدن افراد به آن ها انرژی مضاعفی را منتقل کنم.

درس هفتم: جزئیات و آنچه در دل دارم را جز با افراد محدودی در میان نگذارم و در گفتن آن اغراق نکنم.

درس هشتم: بعد از اذان صبح فعالیتم را شروع و با انگیزه کارهایم را ادامه دهم.

درس نهم: فضای مجازی را به صورت محدود داشته باشم و بیشتر وقتم را صرف افراد حقیقی اطرافم کنم.

درس دهم: فرهنگ جهاد و فداکاری سررشته کارم باشد.

درس یازدهم: از هر کاری که کوچکترین کمکی به اطرافیان و افراد ضعیف تر از خودم می کند دریغ نکنم.

درس دوازدهم: همواره آرامشم رو در هر حالی حفظ کنم و از صدای بلند کسی نترسم و نامردمی های محدود افراد از نیمچه جوانمردی که ممکن است در وجود من باشد نکاهد.

ادامه دارد...

  • مسافر