خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سفر به کردستان

1- اعزام از تهران

عصر روز چهارشنبه هفده مرداد 98 پس از اتمام کار و یک کلاس تدریس ریاضی 1 در سعادت آباد راهی منزل می شوم و در راه به مسافرتی که برنامه ریزی کردم فکر می کنم و در پارک دامپزشک که فاصله آن تا منزل فعلی ما کمتر از ده دقیقه است می نشینم و پس از جست و جویی در گوشی موبایلم که از یکی از همکارانم به من اهدا شده (در شرکت استفاده از گوشی دوربین دار ممنوع است) در جستجوی شماره های راننده ها و مسئول حمل و نقل می گردم (سابقه کار من در شرکت به کمتر از یکسال می رسد و هنوز آنقدر آشنا نشده ام که شماره ها را در گوشی خودم داشته باشم) و پس از چند تماس با مسئولین مختلف راننده سفر را پیدا و پس از تماسی با ایشان قرار سفر را ساعت یک ربع به شش صبح در ترمینال تهرانپارس می گذارم. شب از ترس این که ممکن است خواب بمانم تقریبا سبک خوابیده و حتی چراغ های اتاقم را کامل خاموش نکردم تا خوابم سنگین نشود.

ساعت چهار صبح بلند شدم و پس از دوش و صفایی به صورت دادن و اتویی به لباس ها و برداشتن لباس راحتی و بدون هیچ وسیله اضافی ساعت چهار و نیم دیگر راهی سفر می شوم. در کمال ناباوری بدون هیچ انتضاری بی آر تی هم در نواب و هم در خط تهرانپارس بود و من کوچکترین معطلی نداشته و زودتر از انتظار به تهران پارس رسیدم و کیف دستی سفید راه راهه را زیر سر گذاشته و در روی صندلی در داخل ترمینال پارس نیم ساعتی خوابیدم. بعد از گذر از پل تهرانپارس راننده تماس گرفت و در حال تماس در کمتر از 30 ثانیه هم را پیدا کردیم و پس از خرید خوراکی مختصری توسط راننده برای مسیرش بدون معطلی به راه افتادیم و در شرکت هم یک نفر مرد حدود 48 ساله با خانمش همسفر ما بودند که با موتور سیکلت به در شرکت آمده بودند و به ما ملحق شدند. پس از راه افتادن نفر چهارم را هم در مسیر افسریه سوار کردیم و به سمت قم راه افتادیم. در مسیر افسریه تعداد زیادی پاترول نظامی با آرایشی خاص در حرکت بودند و نظر ما را جلب کردند. من جلو نشستم و در مسیر اثرات بی خوابی شب گذشته خود را نشان داده و تا قم چند چرت مشتی زدم. علاوه بر این متوجه شدیم راننده خود اهل فشم و ساکن نظام اباد هست و زوج همسفر ما هم اصالتا اهل صفی آباد و همشهری بودند که البته متولد و بزرگ شده تهران بودند.

2- قم

در قم برنامه صبحانه داشتیم که من هم مقداری تنقلات از یک کانکس خریدم که ناگاه هم سفر ما من را از صبحانه ای که خانمش آماده کرده بود متنبه و با اصرار دوباره مهمان آن ها شدیم. پس از نیم  ساعتی استراحت راننده ما را به حاشیه 72 تن در قم برد و با آمدن اتوبوس ها راننده سواری که ما را تا اینجا آورده بود با ما خداحافظی کرد و به تهران بازگشت. اتوبوس ها سه تا بود که مسافران از قم و کاشان بودند و ما چون 4 نفر بودیم 4 تا جای خوب در جلوی اتوبوس بهتر برای ما رزرو شده و خدا رو شکر مسئول اردو حسابی ما را تحویل گرفت. دلم برای یک زیارت لک زده بود ولی سفر کاروانی بود و از دور به خانم سلامی دادم و راه افتادیم. همسفران غالبا زوج های جوان بودند و کلی بچه بین 3 تا 10 سال همسفر ما بودند. احساس نشاط خاصی داشتم. صدای بچه ها صدای زندگیست. هم سفرها همه متدین و اهل نماز بودند. اولین باری در عمرم بود که می دیدم با توقف اتوبوس حتی یک نفر هم سمت سیگار نرفت. مسئول اردو که چهره اش 23 یا 24 بیشتر نمی زد و صورت کیسش به این تخمین غلط کمک می کرد حدود 31 سال داشت و پدر دو فرزند بود که البته به دلیل قبول مسئولیت تنها با ما به سفر آمده بود. کنار من از معدود مجردهای کاروان و اهل بجستان بود که خیلی به عرفان علاقه مند بود و در زمینه اخلاق مطالعه می کرد و آمدنش به سفر هم اتفاقی بود. اهل مجازی نبود و با هندزفری اهنگی گوش می کرد. دانشگاه آزاد قم خوانده بود و چون سربازی نداشت همان جا مشغول به کار بود و به دلایلی در 34 سالگی با 8 سال سابقه کار مجرد بود و در سوئیت های مجردی شرکت در قم زندگی می کرد. صندلی کناریم هم پدری بود حافظ قرآن که همسرش به حج تمتع رفته و دو پسر باهوش و شرور 4 و 6 ساله را برای همسرش  گذاشته بود. بقیه هم از مداح و قاری تا انسان عادی همه بودند. اخلاق ها خیلی عالی بود. اخلاق موج می زد هر چند موارد معدودی اخلاق ها انسان را در شک به تظاهر می انداخت. یک روحانی همراه ما بود و البته جانبازی که یک پایش را در نبرد حق علیه باطل جا گذاشته بود و بسیار با انگیزه پا به پای ما می آمد. پشتیبانی اردو خدا رو شکر خیلی خوب بود و میان وعده هایشان حسابی به ما چسبید.

3- اتراق در باغ همدان

حدود ساعت 14 بود که پس از گذشت از شهر همدان به باغی زیبا رسیدیم که در داخل منطقه ای پادگان مانند استراحت گاه و نماز خانه و آبشار و وسایل بازی داشت و البته در مجاورت آن درخت های میوه..آبش خیلی زلال بود و فراوان و این برای ما که از گرمای تهران به ستوه آمده بودیم عالی بود. نماز خواندیم و چلو کباب کوبیده ای بر بدن زدیم با نوشابه های گوارایش جای دوستان خیلی خالی بود. به خانواده هم زنگ زدم و از فضای خوب آنجا برایشان گفتم. صدای بازی بچه ها صدای زندگی بود. بعد هم در استراحت گاه به استراحت کوتاهی پرداختیم.

4- باغ موزه و مزارشهدای همدان

عصر پنج شنبه و به قول قدیمی ها شب جمعه شب اموات و آسمانیان هست و ما هم به مزار شهدای همدان و مزار آقای همدانی رفتیم. نذری زیاد بود و جانباز گروه از فضایل شهدا می گفت و از خاطراتش با شهید محسن حججی که ظاهرا سالگرد شهادتش بود و غوغا کرده بود. مداح هم مداحی مختصری کرد. خدا خیرشان بدهد در راه بازگشت یک نفر همه را بستنی مهمان کرد و خیلی به ما چسبید. شب هم بعد نماز مختصری با هم سفرها صحبت داشتیم و از صحبت با آن ها لذت بردم و بعد از شام که چلو جوجه ای دل انگیز بود در همان اقامتگاه همدان خوابیدیم. صبح دوباره پس از نماز و نوش جان کردن حلیمی بس خوشمزه در کنار همان نهر پس از جمع آوری وسایل شخصی به سمت باغ موزه دفاع مقدس راهی شدیم. این موزه که در زیر زمین قرار داشت از قرار معلوم کاربردش باید بیمارستان صحرایی می بوده که با اتمام جنگ تبدیل به موزه شده و در آن خیلی موارد جالبی بود. از مجسمه  بانو فرنگیس 18 ساله که سربازان دشمن را گرفته تا نمایش صدها جان فشانی و ایثار مردم در جنگ و خیلی خوب کار شده بود.

5- اطراق در سنندج تپه های الله اکبر و باشگاه افسران

با اتمام بازدید از ما با شربت پذیرایی شد و برای ادامه سفر آماده شدیم و به سمت سنندج به راه افتادیم. در سنندج قرار بر بازدید از تپه الله اکبر بود که متاسفانه بسته بود و به سمت اردوگاه رفتیم و پس از استقرار و نماز و فریضه نهار در یک پارک به سمت باشگاه افسران رفتیم. در آنجا چند خادم خیلی خوش برخورد به ما خوش آمد گفتند. فردی عینکی حدود شصت و اندی ساله بلند گویی به دست گرفت و از تشکیل گروه پیشمرگان کرد مسلمان و از انگیزه ها و دلایل گروه های پژاک، کومله،پ.ک.ک و مجاهدین خلق برای مقابله با حکومت ایران در اواخر دهه پنجاه شمسی و قبل از شروع جنگ با رژیم بعث عراق می گفت. در رو به روی ما مزار دو شهید با نام آشنا که تاریخ شهادت آن ها به همان دوران برمی گشت و چند شهید گمنام بود. کنجکاوی در مورد آن ها باعث می شود جواب پرسش های ذهنمان را در صحبت های آن فرد جستجو کنیم. در ادامه متوجه شدیم که پس از تسلط مخالفین بر سنندج تنها فرودگاه که در دو هزار متری این مکان بود و این مکان تنها مناطقی بودند که مخالفین نتوانسته بودند در آن نفوذ کنند. این باشگاه در آن زمان با حدود 40 نفر در آن در محاصره 2000 نفر قرار می گیرد. آن ها آب و آذوقه را قطع و نفرات را وادار به تسلیم می کنند ولی با مقاومت سرسختانه مواجه می شوند. گروهی قصد شکستن محاصره و ارسال کمک به این گروه را می کنند که در اثر درگیری با یک روستای حامی مخالفین و باز شدن آب رود به سمتشان صدمه دیده و مهماتشان به یغما و خودشان کشته می شوند. از پشت باشگاه خانمی هر روز چند نان به داخل باشگاه پرت می کند. آن ها ابتدا از خوردن آن ابا داشتند ولی در ادامه پس از تست توسط یک نفر همه آن را می خورند. یک روز نام او را می پرسند و او خود را فاطمه معرفی می کند. با شناسایی او مخالفین او را در میدان شهر تیرباران می کنند. جنگ روانی شدیدی شروع شده و تهدید به ترور و سر بریدن برای مخالفین یک رویه تکراری شده ولی تسلیمی نمی بینند. این رویه به گفته راوی 26 روز و به روایت تابلو نصبی 22 روز طول می کشد. از آن 40 نفر تنها 8 نفر باقی می مانند تا این که در روز 26 ام شهیدان بروجردی و صیاد شیرازی موفق به پاکسازی شهر و آزادی افراد محاصره شده می شوند و دو شهید به پیشنهاد خانواده شان در باشگاه می مانند و بقیه هم به شهرهایشان منتقل می شوند. تنها بازمانده از آن گروه 40 نفره متعلق به پیشمرگان کرد مسلمان عبدالله جعفری هست. همان فردی که با لباس محلی در حال نقل داستان برای ماست. بعد از آن ماجرا هم چند بار ترور می شود و هنوز هم مخالف ها و دشمنانی دارد ولی دست تقدیر تا به امروز او را زنده نگه داشته است. برمی گردیم. شب هنگام پس از صرف شام باید به دیدن نمایش نامه ای برویم که برای گروه تدارک دیده اند. ساعت 10 شب راه می افتیم. برنامه عالی ای بود و از جان گذشتگی رشادت مردمان کرد و قصاوت دشمنانشان حرکات وحشیانه شان را نمایش می داد که واقعا تاثر برانگیز بود. برگشتیم و در خستگی شب در اقامتگاهمان آرام خوابیدیم. پتو کم بود و ما با چفیه ای بر روی خودمان خوابیدیم. خستگی به قدری بود که من برای نماز جماعت صبح نتوانستم بیدار بشوم و بعد نماز را فرادا خواندم. پس از صرف صبحانه و چایی کم کم زمزمه های راه افتادن بود. جز ما کاروان های دیگری هم بودند. مقصد بعدی ما مریوان بود.

6- قرآن نگل

روز شنبه بود. در اه مریوان به روستایی به اسم نگل رسیدیم. نگل به گفته اهالی محلی از نو گل مشتق شده است. در مسجد شهر قرآنی است که کتابت آن را منتسب به خلیفه سوم می دانند و برای آن ارزش زیادی قائلند. گفته می شود در گذشته ها چوپانی در اثر رویای صادقه این قران را که بر روی پوست آهو کتابت شده در زیر بوته گلی می یابد. قرآن را در محفظه ای شیشه اس نگه داشته و دمایش کنترل می شود. ادعا شده که چند بار این قران به سرقت رفته ولی مردم برای یافتن آن بسیج شده و حتی در شادی یافتن ان گوسفندها قربانی کرده اند. به یمن این قرآن چند مغازه لوازم سنتی هم رونق نسبی گرفته اند. برای ادامه سفر سوار اتوبوس می شویم.

7- اطراق در مریوان

به مریوان رسیدیم. در آن جا هم اقامتگاهی شیک و البته مجهز تر از دو جای قبلی دارای اتاق و تخت و لوازم تهویه مناسب برای ما بود مستقر می شویم خانم ها هم در طبقه بالای آن مستقر می شوند و البته سرویس حمام آن مشترک است که برای آن برنامه ریختیم و با توجه به سفر فشرده در طول سفر فرصت دوش گرفتن نیافتیم.

8- نقطه صفر مرزی مریوان

در مریوان بعد نهار سوار اتوبوس شدیم و به سمت نقطه صفر مرزی راه افتادیم. بین اهل سنت عرفه یک روز زودتر و در روز شنبه بود و همه جا صدای قرآن بود. ناگاه اتوبوس را در نقطه صفر مرزی دیدم. از راوی باشگاه شنیده بودم مخالفین هنوز در این مناطق هستند. بالای تپه دقیقا عراق مشهود و پلاک ماشینهای روستای عراق خوانا و صدای چوپانان عراقی و گوسفندانشان شنیده می شد. شنیدم گازوئیل هم خیلی از این مرز قاچاق می شود. در بالای تپه ماموستایی از همان محل (که بعد فهمیدم معادل مولوی و پیشوای دینی هست) ما را همراهی کرد. علاقه زیادی به حکومت و البته ائمه داشت و حتی نام فرزندش مهدی بود و با تعصب خاصی از نظام در جنبه های مختلف دفاع می کرد. در آن مسیر (بجوین) عکس های خوبی هم گرفتم. در برگشت اتراق مختصری هم در دریاچه زریوار و شهدای زریوار داشتیم و من با افراد آنجا صحبت هایی در مورد گلیم و لباس پشمی داشتم که ظاهرا لباس های گران قیمتی بودند و  در نهایت اذان مغرب به اقامتگاه برگشتیم. دوستی کتاب سلام بر ابراهیم 1 را به من داده بود که من در اتوبوس از خواندن آن سیر نمی شدم. قرانی هم داشتم که اُختم با آن هم غیر قابل انکار بود. شب بعد نماز مراسم اختتامیه اردو و خاطره گویی و جایزه دادن به کودکان بود که خیلی خوش گذشت. کم کم باید استراحت می کردیم. دو مقصد دیگر در برنامه اردو بود که به دلایلی که ما نفهمیدیم کنسل شده بود و صبح از مریوان برگشتیم تا دعای عرفه را در همان سنندج در باشگاه افسران بخوانیم زیرا راه مریوان تا سنندج پیچ های زیاد و خطرناک و دره های فراوانی را داشت و تردد در شب در آن ها سخت و خطرناک بود.

9- بازگشت به تپه های الله اکبر و باشگاه افسران و دعای عرفه

دوباره که به سنندج رسیدیم این بار تپه های الله اکبر باز بود و به سرعت قبل از نهار به تپه ها رفته و بازدیدی از کل سنندج از آن بام زیبایش داشتیم. عکس هایی هم من انجا گرفتم که متاسفانه هنوز به دستم نرسیده است. پس از بازدید به باشگاه افسران رفتیم و پس از میل شربتی که خادم ها تهیه کرده بودند نماز ظهر را همانجا خواندیم و بعد هم سفره ای به پا کردیم و نهاری بر بدن زدیم و دعای عرفه را شروع کردیم. بعد از دعا من به واسطه آشنایی که با جانباز گروه پیدا کردم با او بیشتر رفیق شدم و با بچه های گروه هم نیمه آشنایی پیدا کردم و ابراز تمایل به همکاری زیاد دیدم. بعد از دعا زمان بازگشت ما رسید و مسئول کاروان به دلایل امنیتی درخواست بعضی اعضا مبنی بر بازدید و خرید از بانه را بی پاسخ گذاشت ولی در عوضش قول داد در فرصتی مناسب جبران کند و دوباره به راه افتادیم.

10- سفال لاله جین

نزدیک غروب در پارکی در لاله جین توقف کردیم. دوستی با سخاوت که مرید رفتار من شده بود در جهت جبران مرام گذاشت من را به خوردن بستنی دعوت کرد فقط نمی دانم چی شد که یهو به خودم اومدم و دیدم هزینه دو طرف رو من حساب کردم. در ادامه نماز مغرب و عشا را در همان پارک اداء و سپس شام را خوردیم و با اتوبوس به سمت بازار لاله جین رفتیم. سفال های خوب و با قیمت مناسب داشت ولی من چون قرار داد خونم تموم می شد و اسباب کشی نزدیکی داشتم چیزی نخریدم.  سوار اتوبوس شدیم و به سمت قم راه افتادیم.

11- زیارت در قم روز عید قربان

در قم ما پیاده شدیم چون مقصد اتوبوس کاشان بود. من با سه نفری که از تهران بودیم با راننده ای که برای ما برای رفتن به تهران هماهنگ شده بود تماس و هماهنگ کرد تا ساعت 7 بیاد و ما از 5 تا 7 در حرم حضرت معصومه را در صبح عید قربان بعد از نماز جماعت صبح زیارت کردیم و گوشی هایمان را هم شارژ کردیم و راننده به جلو امانتداری حرم آمد و ما را تا سر کوچه خانه هایمان رساند و این سفر در کمال خوبی و با کلی خاطره خوش تمام شد.

 

28/05/1398

  • مسافر