خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روز تولدم گذشت. طی چند سال اخیر تقریبا اولین تولدی بود که هیچ کس نه به من تبریک گفت و نه من را سوپرایز کرد. شاید دلیل آن نوع زندگی باشد که طی سال اخیر اجبارا یا اختیارا برگزیده ام. البته این را بگویم که خانواده ام به عدد و رقم شناسنامه هیچ اعتقادی ندارند و من را متولد 16 مهر دانسته و تولد من را در آن روز همیشه تبریک می گویند.

26 سال تمام از زندگی من گذشته و امروز من اولین روز از بیست و هفتمین سال زندگیم را تجربه کردم. زمان خیلی سریع می گذرد و دیگر اعداد و ارقام در خاطرم نمی ماند. هر چه فکر می کنم که من کی 23 یا 24 ساله بودم و حتی قبل از آن چیزی را به خاطر نمی آورم.

انجماد و تکرار سخت آزارم می دهد. شاید یکی از دلایل این انجماد حس بی نهایت طلبی و سیری ناپذیری باشد.(البته من با مفهوم قناعت مشکلی نداشته و ندارم) کاش می توانستم عادی باشم و عادی زندگی کنم. نگاه های بزرگ همیشه آدم را زمین می زنند. قدیمی ها می گویند سنگ بزرگ نشانه نزدنه و شاید دلیلش همین باشد.

در این چند سال فهمیدم قبول ریسک و تحمل سختی خیلی به قوی شدن انسان کمک و تجربه های او را افزایش می دهد ولی در عوض چیز ارزشمندی به اسم عمر را می گیرد. البته همین مفهوم "ارزشمند" برایم خوب است. موارد مذکور عمر ارزشمند را از انسان می گیرد و نبود آن ها به انسان عمر فاقد ارزش اهدا می کند.

تنهایی باعث شده که بیشتر فکر کنم و بیشتر مطالعه کنم. تجزیه تحلیل های (البته شاید) دقیق تری می کنم و کمتر وقت اتلاف می کنم. کاش می شد در غیر تنهایی هم این طور بود. غیبت نکرد. حرف بی ربط نزد و ...

در مورد جامعه میبینم که چقدر منفعل (معنی این واژه را نمی دانم) شده است. هر روز صبح که به اتاق کارم می روم گروهی از همکاران پشت درب اتاق من را برای بحثشان انتخاب می کنند. هر روز هم بلا استثنا سه ساعت تمام فوتبال قبرس و جزایر آفریقایی(؟؟؟) تا آلمان و شبه جزیره عربستان را تحلیل و تک تک بازیکن ها را از خود آن ها با دقت بیشتری نقد می کنند و بعد فوتبالی که دیشب دیده اند و بعد هم نقد فیلم شروع و تا نهار ادامه دارد. بعد از ظهر نقد و افراد ساختمان مقابل موضوع بحث است. از تفکرات تا لباس و اخلاق تا چهره خدادای و اجداد دیگر همکاران را به نقد می کشند. تنها چیزی که اینجا گم شده همان کار است. برایم مزحک است که یک مثلا به ظاهر مرد 29 ساله دغدغه اش بازی پلی استیشن و جنگ های صلیبی و یا فیلم سوباسا(؟؟؟) هست. خیلی خوشحالم که 8 سال است تلوزیون را مجموعا 5 ساعت ندیده و اسم 4 بازیکن تیم ملی را هم نمی دانم. این جهل برایم خیلی نشاط آور است.

امروز بعد یک سال رویه را البته عوض کردم. دیگر به جای هندزفری در گوش کردن برای راحتی از دست این دوستان نیک سیرت کلی گلدان که قبلا کاشته بودم آوردم و در اتاقم گذاشتم و صندلی ها را هم به کارگاه کارم انتقال دادم. آلودگی های صوتی و هوا و خیلی معضلات دیگر همگی با هم حل شد و راندمان کار من را تا دو برابر بالا برد و این نشاط من را چند برابر کرد. این اولین تغییر در اولین روز از 27 سالگی من را به تغییرات بیشتر خیلی امیدوار کرد.

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

تبریک تولد

اولین پیامی که در روز تولدم دریافت کردم مربوط به قطع یارانه 45500 تومانی از طرف دولتمردان خدوم و انقلابی بود که البته به خط پدرم ارسال شد. حال منتظر پیام های بعدی هستم..

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

تقدس از نگاهی نو (1)

سی ام مهر ماه 97 به حیات منزل می روم. موهایم سرم را با موزر می تراشم و با کیفی نیمه سنگین از شهرمان راهی سفری دوماهه می شوم. سفری که  بی آن که خود بدانم قرار است نگرش های من به زندگی را خیلی بهبود ببخشد. سوار اتوبوس می شوم. تا محل خدمت هشت ساعتی راه دارم. کاملا اتفاقی با سعید همسفر می شوم. بیش از 10 سال با سعید خاطرات شیرین داریم. از قضا او دو ماه پیش این سفر را در یک شهر کویری طی کرده و حالا راهی محل خدمت دو ماهه خود است. از دوران زیبایی خدمت در محرم و از رژه سی و یکم شهریور با هیجان می گوید و از این که ده تومن برای طرحش برای کسری خرج کرده ولی مثل من اقبالی نداشته است. دل پری دارد و مدام سخنان آقایش را گوش می دهد. گویا تنها همان ها حالش را خوب می کند. مسیر زندگی او از زمان آشنایی با حوزه شریف تغییر کرده است همان جایی که قرار بود من دو سال به عنوان مسئول اجرایی در خدمتشان باشم ولی خودم انصراف داده و این توفیق را از خودم گرفتم. خاطره زیاد دارد. از ارشدیتش و .... انگار خاطرات ده سال دوستی ماه و خاطرات تلخ و شیرین ایت دوستی در میان خاطرات این دو ماه که از قرار معلوم برای آن ها 48 روز بوده گم می شود. کم کم سعید به خواب عمیق فرو می رود ولی خواب قرار نیست به این راحتی چشم های من را برباید. در راه به گذشته فکر می کنم. به آن چه اتفاق افتاد و ناکامی های بی شماری که در مسیر داشتم. از دست و پا زدن بی هدف در تالاب های زندگی و سر آخر برشکستگی و پوچی که شاید آخر راه و جاده موفقیت بود.ساعت سه و نیم صبح روز اول آبان رسیده و زمان پیاده شدن من فرا رسیده است. از ماشین پیاده می شوم و دلم نمی آید خواب ناز سعید را به بهانه خدا حافظی از او دریغ کنم.

پیاده می شوم و لرز می زنم. البته همه آن ها که من را می شناسند می دانند من در سرما حالاحالاها تاب می آورم ولی مساله ای که الان هست این تاسی سر من است که هوای سرد کویر به مغز آن رسوب می کند و تنهایی گوشه جاده و حتی گوشی همراه ندارم که گذر زمان را در برابر چشمانم به نمایش بگذارم. کمی پیش می روم. چند تاکسی را می بینم و مقصد را به آن ها اعلام می دارم. قیمت هایی که اعلام می کنند موهای نداشته را بر سرم سیخ می کند و از آن ها تشکر و در گوشه ای نزدیک آن ها که حاشیه امنیت را بیشتر حس کنم به انتظار می نشینم. راننده ای چراغ می کند و اشاره می کند که سرما استخوان سورز است و به داخل ماشینش برم و در آن جا منتظر باشم که از او تشکر و در بیرون می مانم.

چراغی به سویم روشن می شود. پیکانی که احتمالا عمر آن حداقل دو برابر عمر من می باشد به سویم می آید. راننده می پرسد کجا سرباز؟ و من آدرس را می گویم. راننده که چهره مهربان و دلی به وسعت دریا داشت در آن سرمای کویر من را با قیمتی مناسب به مقصدم رساند. به برگه کیفم نگاه کردم. آدرس درست بود ولی من پادگانی نمی دیدم. صدای اذان بلند شد. نمازم را در گوشه ای خواندم. از یک بوفه جویای آدرس پادگان شدم که گفت پنجاه کیلومتری جاده.. من خشکم زد و گفتم آدرس اینجا را زده و او گفت از این جا به بعد جاده نظامی است و شخصی ها کمتر اجازه ورود دارند. گفتم منتظر اتوبوس باشم؟ گفت دلت خوشه؟ گفتم چه کنم؟ گفت با کادری ها باید بری ولی نامردا از سربازا گرون می گیرند.. تشکر کردم. یک کادری پیدا کردم که یک سربازش امروز نیامده بود. خوشحال کیفم را برداشتم و فوری خودم را توی پراید پر از خشش بدون این که از قیمت و کرایه چیزی بپرسم چوپوندم.

راننده خیلی خیره به چهره ام نگاه می کرد و نگاهش پر از سوال بود. با لبخندی گفتم حالتون خوبه؟ گفت سرباز سوال نمی پرسه.. جواب میده و بله می گه.. گفتم چشم. سوالات شناسنامه ای پرسید و من یکی در میان جواب صحیح و غلط دادم. سر آخر گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم اعزامی امروزم. گفت دوستانت کجایند؟ گفتم قرار بود ساعت هشت باشند و من زودتر رسیدم. ناگاه گوشی آلبالویی رنگش را درآورد. مخاطبین غالبا اسم هایی داشتند که بیانش خیلی جالب نیست. یک به یک به دوستان زنگ می زد. یکی خواب بود و یکی مرخصی و یکی هم مثلا استعلاجی و او همه را بشارت داد که تا نیم ساعت دیگه اول جاده باشین امروز خدا با ماست نذارین شخصی ها بیان تو جاده من یه سرباز سوار کردم دیدم تو اعزامش 500 تا سرباز جدید داریم. و اون ها خود باید می فهمیدند که سرباز جدید نه مافوق می داند و کلا گوش به فرمان است و از چانه زدن ابا دارد.راننده می گوید چون پسر خوبی هستی اسم گردان و فرمانده شما را خواهم گفت و سپس هر 4 سرنشین ماشین  سیگار بر لب می گیرند. متوجه می شوم که سرباز کناریم به دلیل حمل سیگار دارمد 25 امین ماه این خدمت مقدس خود را می گذراند. به درب پادگان رسیدیم. از قضا فضا فضای رزمایش است. ساعت هنوز شش نشده و همه می دوند تا تاخیر و تنبیه شامل حالشان نشود چون از درب پادگان هم چند کیلومتری پیاده روی در پیش دارند. من چون جدیدم راهم نمی دهند و به میمنت ورود فرماندهان برای رزمایش شغل چیدن ته سیگار را در بدو ورود به من می دهند. تا حدود ساعت 11 کارم قدم زدن می شود البته تنها.. سربازان جدید کم کم می رسند ولی من تمایلی به صحبت با آن ها نشان نمی دهم و ترجیح می دهم یک مسیر 14 متری را برای 313 بار متر کنم. می بینم نامزدهایی که اشک می ریزند و کودکانی که فراق پدر برایشان سخت است و مادرانی که بغض کرده اند و منتظرند تا پسرشان برود و مرد شود و مثل سربازی نرفته ها نامرد نباشد. مسئولی می آید و ما را به خط می کند. می گوید به جهنم خوش آمدید. حماقت فرار نداشته باشید چون تا 40 کیلومتری در اطراف آبادی نیست فقط حیوان درنده خواهید دید و بعد سابقه مرگ چند نفر بر اثر دریده شدن را برایمان می گوید. بعد ما حدود 60 نفر با ساک هایمان را فقط خدا می داند که چطور در یک مینی بوس میچپانند که دربش بسته نشد و ما را به نماز خانه می برند. در آنجا سربازی متاهل ها و پدر نظامی ها را جدا می کند. از قرار ظاهر این دو گروه محل خدمت را خودشان می توانند تعیین کنند و آخر هفته ها به مرخصی بروند. دوباره در درب انبار به خط می شویم. هنوز چون ما به لباس نظامی مزین نشده ایم نماز را باید خودمان بخوانیم. حدود 2.5 ساعت در وسط پادگان به حالت خبر دار به خط می ایستیم و کسی کاری به کارمان ندارد. بعدها مسئول انبار می آید و از هر نفرمان حدود 8 تا امضای دریافت اقلام می گیرد و بعد یک شلوار و یک فرنچ و کلاه و پوتین و گتر به ما اهدا می کند. سپس در درب بوفه به خط می شویم و نفری 5 هزار تومن می گیرند و دفتر چه مرخصی می دهند. بعد که لیست تمام شد دوباره دفترچه ها را طبق همان لیست جمع می کنند و می گویند ما این ها را برایتان نگه می داریم و دفترچه ها را در قفسه می گذارند. گروه بعدی که می آیند دوباره همان دفترچه ها را به آن ها می فروشند و باز پس می گیرند. فکر می کنم هر کدام از آن دفترچه ها تاکنون ده ها بار به فروش رفته و باز ستانده شده است. البته ما هیچ گاه آن دفترچه ها به کارمان نیامد. در آنجا من دوست های قدیمی خود محسن و مسلم و مجتبی را دیدم و سلامی و علیکی با آن ها هم داشتم. به ما 48 ساعت مهلت دادند گفتند بروید و لباس ها را اندازه کنید و 10 برگه آچار بخرید و بیایید و دوباره دفترچه را امضا کنید و چون ما جا نداریم دوباره بروید. من گرسنگی معده ام را می سوزاند که یک درجه دار ما را به نهار دعوت کرد که البته یک سینی غذا را می دادند و عوضش کارت ملی را گرو می گذاشتند. قاشق ها هم یک بار مصرف بود ولی اگر می شکست دو هزار تومان جریمه داشت. غذا را خوردم. بی نهایت بی مزه بود. نمک خواستم گفتند حمل نمک در پادگان ممنوع است. گل سفیدی بود که پلو نام داشت و آب سیاهی که قورمه سبزی ما نامیدند. آن روز چون فرمانده ها بودند به ما لطف کردند و دلستر هم دادند. در سر سفره باز هم خیلی آشنا در آمدند و دوستی 18 ساله که در اردوهای جهادی مناطق مرزی من را می شناخت بال درآورد و برای من یک مثقال نمک قاچاقی آورد. زمان برگشت بود و ماشین نبود. در زیر آفتاب بودم تا دوباره هفتمین مسافر ماشین یک کادری شدم و از آن جهنم به در شدم. قدری خوابم می آمد که یک باز نزدیک بار در آن جاده کویری تعادل را از راننده صلب و همگی به دنیای دیگر سفر کنیم. از آن جا به لب جاده آمدم. هر 3 دقیقه یک سواری می آمد و من سوار نمی شدم. بیش از 5 ساعت منتظر بودم. نتوانستم یک گوشی پیدا کنم که حداقل یک بلیط بگیرم. سر آخر یک اتوبوس بنز دوران طاغوتی نگه داشت و من را سوار کرد. البته ظرفیتش پر بود و من در راه پله اتوبوس خوابیدم. مقصد اتوبوس شهر ما نبود و من دوباره پیاده شدم. ساعت 3 صبح بود و در جاده کویری هوا سرد و سوز دار بودم. 12 ساعت از آن 48 ساعت گذشته بود. در آن کنار جاده پشه ای پر نمی زد فقط واق واق سگ های ولگرد درد تنهایی را برای من تسهیل می کردند. دسته کیفم را به دستم گره کردم و روی یک تل سیمانی بدون روانداز تخت خوابیدم البته خوابی که میزان هشیاری آن از بیداری بیشتر بود. ناگاه بادهای فصلی خاک و پشگل را برایم به ارمغان آوردند و به من نوید اذان صبح را دادند و بلند شدم و بعد از نماز صبح حدود سه ساعت منتظر ماندم تا ماشینی آمد و من را به شهرمان رساند. هنوز آش پشت پایی که مادرم برایم پخته بود در یخچال بود و خدا خیرش بدهد کلی خشکبار و کلوچه شیرین برایم آماده کرده بود. به روستا رفتم و لباس هایم را جهت اندازه کردن به یک خیاط دادم و در پی بلیط برگشت بودم که فامیلمان مجلس عقیقه داشت و به مجلس رفتم و پس از اطعام راه بازگشت را پیشی گرفتم. این بار در مسیر که پیاده شدم تنها نبودم و با سه یرباز دیگر ماشینی را دربست تا درب پادگان گرفتیم. سعی می کردم جذابیت را در  لباس های جدیدم جست و جو کنم. تشنگی عجیبی بر من غالب شده بود. ماشین توقف کوچکی در کنار آخرین سوپرمارکت کرد و من برای رفع استرس و خستگی و تشنگی یه رانی به قیمت 1500 تومان خریدم و البته احساسم بر این بود که خدمت من با خوردن این رانی شروع شد. به سمت پادگان رفتیم . راننده ما را تا در ورودی رساند...

ادامه دارد....

  • مسافر
  • ۱
  • ۰

تولد- نیمه طنز

چند روزی بیشتر تا تولدم به روایت شناسنامه باقی نمانده است. 21 سپتامبر یا همان 30 ام شهریور که مغرب نشینان مناسبت روز جهانی صلح را برای آن برگزیده اند و همچنین تنها روزی در سال است که خداوند به بندگانش حالی داده و به جای 24 ساعت 25 ساعت به طول می انجامد؛ شاید اگر گواه والدینم بر تاریخ تولدم در تاریخی غیر این نبود این مهم را در سرتاسر گیتی جار زده و این پیامد نیک را از برکات تولد خود دانسته و عرفان و مسلکی جدید ابداع می کردم، اما به روایت والدینم من متولد جمعه 16 مهر ماه می باشم که از قضا روز جهانی کودک نام گذاری شده و شاید یکی از دلایلی که تاکنون کودک درونم فعال مانده همین می باشد. والدینم که انسان هایی با عقیده و مذهبی بوده اند تولد من در جمعه را سراسر خیر و برکت و خوش یمن دانسته و بنا بر اعتقادات نیاکانشان تصمیم گرفته اند که به وزن من که در هنگام تولد بیش از پنج کیلو (دو برابر فرزندان ابوالبشر) بود صدقه بدهند و شاید یکی از دلایلی که در زندگی هیچ گاه نتوانستیم کمرمان را از زیر بار سنگین مشکلات اقتصادی رها و قدی در دنیا علم کنیم ناشی از همان وزن اولیه من بود و این مشکلات باعث شد تا به امروز وزن من از 60 کیلوگرم فراتر نرود.

در مورد اسمم حتی والدینم ابتدا اسم کنونی من را انتخاب نکرده و اسم اشکان را برای من برگزیدند اما عرف منطقه و علاقه پدرم به اسامی مذهبی اسم فعلی من را در شناسنامه ام ثبت کرد. در مورد تاریخ تولد هم همیشه ممنون والدینم هستم که من را با 17 روز جابه جایی تاریخ تولدم یک سال جلو انداختند و این باعث شد من یک سال زودتر وارد چرخه اتلاف عمر شوم.

نمی دانم تقدیر امسال برای چه نوشته و آیا کسی تولد من را به یاد می آورد ولی سال قبل می دانم خبری جز پیامک والدینم نبود و دو سال قبل دوستم مرا به جایی برد و من در آمادگی کامل برای سورپرایزی با کیسه های سیمان و شن و ماسه ای مواجه شدم که باید جا به جا می کردم.

از همه این ها به کنار من متولد مهرماهم..ماه مهربانی ها..متولد پادشاه فصل ها و همه این ها در اخلاقم نمود دارد فقط کافیست سوالی را دوبار از من بپرسید تا به اوج مهربانی و حوصله و طاقت من پی ببرید.

+ بیست و شش بهار گذشت و ما در خانه اولیم.

+ روزهایی که باید بگذرانم..سال هایی که باید بگذرد و عمری که باید بگذرانیم.

+چقدر برای اتلاف عمر عجله داریم.

+ چه تولدهایی که آرزو می کردم سال بعد بهتر باشم ولی دریغ از ذره ای تغییر...( از معصوم نقل است ملعون است کسی که دو روزش مثل هم باشد)

+ کم کم باید یک سنگ مرمر خوب آماده و دو تاریخ بر روی آن برای خود تنظیم کنم.

+ امیدی به زندگی ندارم... فقط وانمود می کنم که خوبم.

+ انتظار من از زندگی خیلی بیشتر از این ها بود.

+ کاش کشور ما هر جایی بود جز ایران خیلی بدشانسی هست تولد در ایران و آن هم در این برهه تاریخ

... امان از احساس مسئولیت هایی درونی که امانم را بریدند...

  • مسافر
  • ۱
  • ۰

اسلام سیاست زده

سه شنبه شب شب چهارم محرم به مسجد قدس تهران می روم. روحانی نیم ساعتی حسابی سیاسی صحبت می کند ولی نام حسین در میان کلماتش گم شده است.

شب پیام هایم را چک می کنم، دوستی که سودای کرسی های مجلس را در سر دارد پیام داده فرا رسیدن ایام سوگواری بزرگ مرد اصلاح طلب عالم اسلام که برای اصلاحات در دین جدش در مقابل تند روی های یزید ایستاد را تسلیت می گویم؛ دیگری در جبهه انقلاب در تلگرام پیام داده "ایام سوگواری یگانه انقلابی صدر اسلام که در مقابل آیین کفر و فساد یزید راه پایداری را پیش گرفت و نگذاشت گروهی با اسم اصلاحات دین جدش را به یغما ببرند تسلیت می گوییم. و اذا قالو لهم لا تفسدو فی الارض قالو انما نحن المصلحون الا انهم هم المفسدون و لکن لا یشعرون"

هم اتاقی هم تا من را می بیند شروع به فحاشی به سیاستمداران می کند و احتمالا در گمانش من از جلسه هیئت دولت برگشته ام.

صبح با پیرهن مشکی سر کار می روم و رئیسم می پرسد خدا بد نده کسی فوت شده؟ و من در جواب نیمه لبخندی می زنم تا موافقتش را برای سه روز مرخصی بگیرم.

عصر می شود و با کیف گنده خودم که پر از کتب بی خاصیت علمی هست از سر کار راهی ترمینال می شوم و راه را از این اسلام سیاست زده به سوی دیار آرام پیش می برم.

+در مورد سفرم به دیار بعدا بیشتر خواهم نوشت.

+اسلام را سیاست زده نکنیم.

+من سیاسی نیستم و نبودم و تاکنون کوچکترین نفعی و لقمه ای از ارکان حکومت خدا رو شکر نخورده ام کاش این را خیلی ها بفهمند. من اعتقادات مذهبی خاص خودم را برای خودم دارم.

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

دوشنبه 13 آذر سال 96 بود و چند روزی از دفاع پایان نامه کارشناسی ارشدم می گذشت که در فرصت یک ماهه بعد از دفاع، در خوابگاه روی تختم دراز کشیده بودم و در کنار شنیدن موسیقی آرام بخش و سنتی کتاب می خواندم و از لحظه های بدون استرس پایان نامه و استاد راهنما  لذت می بردم. در فکر بودم که سری به دیار بزنم ولی مشغله اصلاحات پایان نامه، وقت محدود و کلاس های روز جمعه که قول داده بودم و پروژه هایی که قبول کرده بودم این اجازه را به من نمی داد. ناگاه صدای آشنای تلگرام لب تابم من را متوجه پیامی از سمت دوستی کرد.

+ چطوری مهندس؟

- الحمدالله. خوبم.

+ چه خبر؟

- شکر خدا، خبر خیر

+چه می کنی؟

-استراحت..تفریح..دوستان به جای ما

+برنامت برای تعطیلات چیه؟

-احتمالا اعمال اصلاحات پایان نامه و آخر هفته هم مثل همیشه کوه

+چرا دیار نمی ری؟

             -مشغله و گرفتاری ها مجال نمی دهد.

+ حالا شما نرو ما جای شما میریم.

-شما؟ کی؟ کجا؟ برنامتون چیه؟

+ والا خیلی دلم امام رضایی شده .. طاقت ازم رفته.. تصمیم دارم فردا راه بیفتم.

-چقدر خوب. پس بالاخره فرصت دیدار شد. حتما بیا سمت ما

+ والا سمت شما که مرخصیم کمه نمی تونم ولی برای دیدار حتما قراری می ذاریم.

ته دل اندکی خوشحال شدم ولی نه خیلی چشمم آب می خورد و نه جدی گرفتمش چون این آقا پوریا تا حالا دوبار من رو سر سفر به قم و زیارت (یک بار به گفته خودش به جهت جور نشدن مرخصی و یک بار هم به به خاطر اینکه کارهای باباش یهویی تو سنگین شد و رو در بایستی گیر کرد) منو پیچوند.

بگذریم صبح روز سه شنبه به دانشگاه رفتم و کارهای اصلاحات و صحافی پایان نامه و گرفتن امضاها رو جلو بردم و این ها تا 4 عصر طول کشید. از همون در دانشگاه هم مستقیم برای برگذاری کلاس هام به سمت سعادت  آباد رفتم. ساعت حدود هفت عصر تماسی گرفتم و البته بیشتر انتظار داشتم که بهونه ای بیاره ولی دیدم میگه ما حدود 9 احتمالا برسیم تهران و از آزادگان می ریم و به ما سر بزن. اصرار اولیه من برای دعوت به شام خیلی موثر نیفتاد و البته با توجه به مسیر من که تا آزادگان راه زیادی داشتم وجدان دوستم رو متاثر کرد و دوباره تماس گرفت و چون متوجه شد من وسیله نقلیه شخصی ندارم گفت که از داخل شهر میاد و من آزادگان نرم. سر آخر قرارمون شد میدون ولیعصر همون جایی که من بیش از دو سال اسکان داشتم. منم توی میدون کاج سوار تاکسی های پارک وی شدم و از اونجا خودمو با بی ار تی به میدون ولیعصر رسوندم و به خوابگاه رفتم. دقیقا 5 دقیقه بعد از من این دوستی که تا اون موقع حتی فامیلشو نمی دونستم و مستقیم ندیده بودمش رو ملاقات کردم. اون ها رو به خوابگاه دعوت کردم تا چایی مهمان من باشند. از قضا یک همراه و برادر کوچک خودش که قکر می کنم حدود 12 سالش بود در سفرش همراهش بودند. در هنگام پارک ماشینش متوجه شدم ماشینش مقداری ریپ می زد و جویا شدم که انگاری ماشینشون در راه کمی خراب شده بود و پی مکانیکی می گشتند. پس از ارائه کارت شناسایی اون ها به نگهبان به خوابگاه اومدند و یک چایی میل کردیم. دیدم جدی جدی عزم رفتن دارند. گفتم ببین حاجی شما بخواین برین یا باید یه مکانیک پیدا کنید که قیمت چند برابر از شما بگیره و یا خدای نکرده شب تو جاده بمونید. تازه خستگی خودتون هم هست (البته همچنان اصرار اون ها بر رفتن بود) که من در حین حرف هام شام رو  سفارش دادم و با اعلام این اون ها رو در عمل انجام شده قرار دادم و وقتی برای تحویل شام رفتم اسمشون رو به عنوان مهمون شبانه ثبت کردم که دیگه راهی جز موندن نداشتند. شب هنگام رفت تا ماشینشو چک کنه و من فورا برایشان سرویس لباس راحت و حوله آماده کردم ولی دیدم با یک چمدان بزرگ از پتو و حوله و بالشت و حتی ماشین ریش تراشش برگشت و حقیقتا مجهز ترین و بی درد و سر ترین مهمونی بود که من تا اون تاریخ می دیدم و این برام خیلی جالب بود. شب هنگام همگی توی یکی از اتاق ها خوابیدیم. من روی تخت و دوستان روی زمین صاف و بی آلایش خدا بودند. از همه زودتر هم آقا ایمان برادر پوریا خوابش برد. یک بار دیدم کسی از من عکس گرفت و احتمالا به زعم او من خواب بودم ولی خواب من خیلی سبک بود. چشم هایم رو باز کردم و گفت به کسی گفتم ما خوابگاهیم و باور نکرد خواستم سند بدم. با لبخندی دوباره خوابیدم. این آقا پوریای ما هیکلی عالی و پهلوانانه چون پوریای ولی داشت ول خوابش چنان بود که اژدهای هفت سر هم در کیفیتش ذره ای تاثیر نمی گذاشت. اندکی گذشت فک کنم در عالم رویا شروع به طی کردن خوان های رستم کرد به نحوی که من نگران سلامت برادرش بودم و مقاومت می کردم. حتی برادرش یک بار بیدار شد و من او را به آرامش دعوت کردم. اون شب یک بار هم اتاقی من رو بیدار کرد و گفت این دوستت رو چقدر می شناسی. گفتم می دونم اهل مرامه. گفت فردا باهاشون نری جایی من نگرانتم. ممکنه اطلاعاتی(!) باشه. ممکنه خفتت کنه. گفتم علی جان تو که میدونی این روزها من سرم چقدر شلوغه.. کجا برم آخه؟ دوما من خیلی وقته آشنا هستم با ایشون و تماس هم داشتم و ثالثا خودت می دونی من حتی آشنا هم نبود یه شب آدمو دعوت می کردم و اصلا نگران نباش. منم چیزی ندارم که کسی خفتم کنه و با خنده ای آدرس چند تا مکانیک رو پرسیدم و بهش شب بخیر گفتم.

صبح ساعت پنج و نیم بلند شدم و مختصری بساط صبحانه رو آماده کردم و اون ها رو بیدار کردم و صبحانه مختصری به همراه شیر میل کردیم. البته دوستان من خیلی با زندگی مجردی خو نداشتند و نمی دونم در دلشون در مورد من چی گفتند. زمان خدا حافظی ما رسیده بود. پوریا با خنده گفت میومدی یه نفر جا داشتیم و من هم با خنده ای گفتم بگذارید تا یک مکانیکی شما رو همراهی کنم.(هر چند بعد دوستانم حفیظ الله و علی من را به شدت نهی کردند و گفتند زود برگرد) سوار شدیم و به راه افتادیم.صبح چهارشنبه بود زمانی که طبق برنامه شون اون ها باید مشهد می بودند.(احساس می کنم از همه بیشتر این حسین دوست پوریا ناراحت بود و البته به روی خود نمی آورد؛ من این را زمانی فهمیدم که دانستم سفرش به مشهد دو منظوره بوده و علاوه بر زیارت دیدار یار و ملاقات با نامزدش در برنامه بود.)

چون من 99 درصد تردد هام توی تهران خیابان های اصلی و با اسنپ، تاکسی، اتوبوس و مترو بود به راه های اتوبانی خیلی اشراف نداشتم و فقط آن ها را از خیابان فلسطین به انقلاب و سپس دماوند راهنمایی کردم و گفتم از این پس از گوگل مپ مدد بجویید و به سوی او پناه ببرید همانا او برای شما راهنمایی داناست.

به هر زحمتی بود به مسیر مکانیک ها رسیدیم ولی صبح روز تعطیل از مکانیکی ها خبری نبود و هر چه جلو می رفتیم همین وضعیت بود. حتی تماس هم می گرفتیم آن ها به بعد از ساعت نه موکول می کردند. از طرفی خیلی به سمت شرق رفته بودیم و فاصله من حتی با پایگاه خاوران هم زیاد شده بود. دوستم گفت برمی گردونمت ولی من به شدت امتناع کردم و گفتم خودم برمی گردم. گفت حالا همراه ما بیایی هم برای ما بار نیستی من از مبدا یک جای اضافی تدارک دیده بودم و من هم این زیارت ناخواسته را مانند آب نطلبیده بر مراد دلم نشاندم و گفتم مزاحم نباشم. گفت پس بشین.

راه افتادیم و از قرار معلوم ایمان چون هم صحبتی نمی یافت غالبا در مسیر در خواب بود و من هم تا اولین شهر سمنان (فکر می کنم سرخه یا گرمسار) کاملا ساکت بودم. مسافرتی کاملا بدون تدارکات و برنامه ریزی بود. پوریا ماشینش رو به یک مکانیکی برد و اون هم کلی ناز کرد و 48 ساعت زمان خواست که من پیشنهاد دادم اگه لازمه شما بمونید من با برادر و دوستتون با اتوبوس میریم که امتناع کرد و با کلی هندونه زیر بقل دادن و التماس به مکانیک، او حاضر شد تا عصر ماشین دوستم را تعمیر کند و در این بین من و آقا ایمان برای خرید نهار رفتیم هر چند مختصری قیمه داشتند که ته بندی اولیه داشتیم. این ایمان مثل برادر خودم جذاب بود و من دوست داشتم تا اونجا که می تونم سر به سرش بذارم ولی حجب اولیه(!!!) این اجازه رو به من نمی داد. خلاصه غذا رو ما انتخاب و آقا ایمان از کارت برادرش حساب کرد. غذای تعریفی نبود ولی در آن شرایط و خستگی به شدت قابل خوردن بود. یک غذا هم برای مکانیک گرفتیم که زودتر کارمان را راه بیندازد. این مکانیک هم جوانی سی و اندی ساله بود با چند شاگرد و مشخص بود خیلی دانش فنی ندارد ولی حد نسبت ادعاهای قلنبه و تعریف از کارش به تخصصش به بی نهایت میل می کرد طوری که ما را مجنون و مرید خود کرد. دوستم بحثی از سیاست کرد و این که شهر شما سیاسی هست و زادگاه بزرگ مردان سیاست، ولی ظاهرا مردم به خصوص افرادی که ما در آن مغازه دیدیم خیلی علاقه ای به سیاست مداران نداشتند. در این بین دوستم علی زنگ زد و گفت رفتی؟ هیچ کاریت که نداشتند؟ بلایی سرت نیاوردن؟(البته بعدا فهمیدم این ها نه از نگرانی برای جان من بود بلکه برای اطمینان از نبودم بوده تا با خیال راحت بسته های نون برنجی که دوستم برای ما آورده بود را به یغما برده و به کتم عدم پیوند دهند) و البته پوریا به همت من حرف های علی را شنید و پیام داد که به ما می خورد این برچسبا؟ و خلاصه مقداری سر شوخی باز شد. من معمولا عادت دارم که روزمرگی هام و اتفاقات پیش رو را با خانواده در میان نمی گذارم تا استرس های احتمالی خودم را به آن ها منتقل نکنم ولی این پوریا مادرش هر 10 دقیقه تماس می گرفت و مشخص بود خیلی نگران است. خودش هم ماشینش خراب بود و مشخصا خوشحال نبود ولی با متانت خویشتنداری می کرد. با هر بدبختی بود راه افتادیم تا حداقل تا نماز مغرب یک شهر جلو رفته باشیم ولی بخت با ما یار نبود و ماشینش نقص فنی دیگری پیدا کرد. مقداری میوه گرفتیم و تصمیم گرفتیم شام را هم ساندویچی برویم. بعد شام با توکل به خدا و اذکار مقدسه به راه افتادیم و اندک اندک و با استرس از شهری به شهر دیگر می رفتیم. حس خیلی خوبی نداشتم و دوست داشتم سربار نباشم و کمکی مثلا در رانندگی کرده باشم تا دوستان کمی استراحت کنند ولی این حس محافظه کاری و احتیاط در قبول مسئولیتم به من این اجازه را نمی داد. نیم ساعتی به اذان صبح تابلوهای مشهد مشخص بودند و دوستم شعر آمده ام ای شاه پناهم بده را در ماشینش پخش کرد و این معنویت اشک رو در چشمان من جمع می کرد. به حرم رسیدیم و پس از چرخی در پارکینگ و تعویض لباس برای نماز صبح و زیارت آماده شدیم. بعد از زیارت با توجه به این که غالب فامیل ما در مشهد ساکن هستند تصمیم گرفتم جویای یک مکانیک خوب شوم. با عمویم تماس گرفتم و در بین صحبت هایم تلاش برای کتمان حضور خودم در مشهد بی فایده بود. چون کوچکترین عموی من شیفت کاریش نبود (غالب فامیل ما در جاهای مختلف در مشهد همکارند) با ما قرار گذاشت و ماشین را پیش دوستش بردیم تا تعمیر مختصری کند. همچنین شوهر عمه و عموی دیگرم را دیدیم که ما را دعوت کردند و من چون باید شب برمی گشتم که به امور جمعه برسم امتناع کردم. تصمیم گرفتیم تا نزدیکی حرم برویم و اقامتگاهی برای یک شب پیدا کنیم و من هم به تهران برگردم. با توجه به بین التعطیلی و ترافیک وضعیت پر بودن اتاق ها یا شرایط نامساعد پلن هایی چون برگشت با  قطار و ارسال ماشین با قطار و یا فروش ماشین هر چند به صورت گذرا و موهومی از ذهن دوستم می گذشت. ماشین را در پارکینگ گذاشته و برای نهار روانه شدیم. آن یکی دوستمان هم بیشتر در پی قرار با نامزدش بود. من به شوهر عمه ام که خیلی توی مشهد دوست و آشنا دارد سپردم یه سوئیت مناسب پیدا کند ولی وقتی فهمید برای دوستانم می خواهم اصرار من بی فایده بود و گفت اگه بفهمم سوئیت گرفتین ناراحت میشم. بلافاصله عموی بزرگم زنگ زد و اصرار کرد که سمت  ما بیاین اصلا منتی سر تو نیست من شب جمعه نذرمه به زائر امام رضا خدمت بدم و خلاصه شام ما رو دعوت کرد. از قرار معلوم تولد آقا ایمان هم بود و من تصمیم گرفتم دو برادر را تنها بگذارم تا اگر برنامه ی تولد دارند و یا قصد عزیمت به موج های آبی دارند بروند ولی نگرانی من از این که اون ها شب برنگردند باعث شد شالم را در ماشینشان جا بگذارم تا به اون بهانه بتونم اون ها رو برگردونم.(این یکی از شگردهای قدیمی من برای عدم خداحافظی هست.) خودم هم به خواجه ربیع رفتم و ساعتی مطالعه کردم و بعد هم برای کمک احتمالی به خونه عموم روانه شدم. شب هنگام تماس گرفتم و از قرار معلوم منزل خانواده نامزد آقا حسین یک کوچه با خونه عموم فاصله داشت؛ با یاری زن عموم و نامزد دوستم اون ها موفق شدند آدرس رو پیدا کنند و باجناق عموم که مهمونش بود رفت و دوستان من اومدند. شب خوبی بود و به من خوش گذشت ولی دوستان باید خود قضاوت کنند. بعد از شام همسایه رو به رو با من تماس گرفت و گفت ماشین مال مهمون شماست؟ گفتم چطور؟ گفت اخیرا توی مشهد ماشین هایی که توش وسایله رو خیلی می زنند شیشه ماشین من رو هم شکستند وسایلو بردارین. تا من اومدم اینو به آقا پوریا انتقال بدم ایشون با توجه به خستگی دو شب رانندگی در عالم خواب بودند و سوئیچشان در جیبشان بود و تلاش های اولیه من برای بیداریشان موثر نبود و من هم به تلاش های ثانویه متوسل نشدم ولی اون صب تا سر صبح یک دوچرخه هم از کوچه رد می شد من فوری لب پنجره می رفتم و استرس این که چنین اتفاقی برای دوستم بیفتد و با این خاطره از شهر ما برود ذره ای خواب رو به چشمانم راه نمی داد. خلاصه صبح شد و عموم چون شیفت بود زودتر از ما به راه افتاد و من هم کلاس ها و کارهامو به فرد دیگری سپردم و پسر عموی 14 ساله ام البته خیلی خوب از ما استقبال و پذیرایی کرد. صبح ابتدا خواستیم ماشین پوریا را در همونجا و یا شرکتی که پدر خانم عموم کار می کرد پارک کنیم ولی پوریا راضی نشد و بعد از رفتن به محل کار عموم و خدا حافظی، با وجود آنکه جمعه بود و با وجود شلوغی خیابان های منتهی به حرم برای نماز جمعه به حرم رفتیم. هر چند به خطبه ها نرسیدیم ولی بعد نماز مجددا بازدید نسبتا خوب و مختصری از منبر امام زمان ع، مسجد گوهرشاد و موزه داشتیم و من در پنجره فولاد با امامم یک دل سیر از اشک ها گفتم.

 اصرار من برای رفتن به طرقبه و یاسر و ناصر بی فایده بود. تا بازار رفتیم و دوستان نیمه خریدی داشتند و یک عکاس بی سلیقه و بد اخلاق هم از ما عکسی گرفت و چند برابر قیمت دوستان را پیاده کرد و در یک رستوران زیرزمینی در مسیر چهار راه شهدا باز هم غذایی را گران تر از قیمت آن گرفتیم و البته توفیق غذای حضرتی هم در این مدت نسیب ما نشد.

برگشتیم و از کنار راه آهن راه برگشت را پی گرفتیم. هم اتاقی ها که از بازگشت من مطلع شدند از من تقاضای سوغات کردند که در اولین خروجی شهر گرفتم. برای شام به محدوده داورزن رسیدیم. اصرار من به رفتن از راه شمال که شهرها نزدیک تر و تردد بیشتر است (با توجه به امکان در راه موندن ماشین) و البته میل شام در خانه خودمان که تا آنجا یه ساعت بیشتر فاصله نداشت بود ولی نظر جمع راه کویر بود. شام رو در یک ساندویچی سنتی در داورزن با نان داغ محلی زدیم. در اونجا من یکی از استعدادهای جدید پوریا در زمینه صرف صیغه بلعت به شیوه کلان رو دیدم. البته شاید همیشگی نبود (بعدا که تو خونشون مهمونشون شدم دیدم همیشگی هست) دلیلش گرسنگی و یا خوشمزگی اون غذا هم می تونست باشه. دوباره به راه افتادیم. چشمم روز بد نبیند. در دل کویر گرفتار شدیم. خواستیم از بیراهه بریم تا جایی روغن برای ماشین گیر بیاوریم که نشد. به پمپ بنزینی خالی و افتتاح نشده رسیدیم که ناگاه سگی پاس کرد و من خود را تا نزدیکی درجه خیس کردن دیدم ولی خدا را شکر به خیر گذشت. نسیم سردی می وزید. هر طوری بود به راه ادامه دادیم. نمایندگی خودرو هم پاسخگو نبود.  نماز صبح را به ترمینال سمنان رسیدیم. نمازی خواندیم و نیم ساعتی استراحت کردیم و من بیش از بیش در خود بودم. نمی دانم، انگار چیزی را جا گذاشته باشم. کشف این تغییر رفتار در من اصلا کار سختی نبود ولی پیدا کردن دلیلش برای خودم هم میسر نبود. بعد نماز به شهر رفتیم و منتظر ماندیم یک تعویض روغنی بیاید. در این بین بچه ها در ماشین خوابیدند و من هم به شعله ای که در آن نزدیکی روشن بود رفتم و خودم رو گرم کردم تا یک مغازه باز کرد مقداری کیک و مخلفات برای صبحانه گرفتم و بچه ها رو بیدار و صبحانه ای مختصر خوردیم و تعویض روغنی که پیرمردی مهربان و خوش انصاف بود آمد و کار ما را راه انداخت و دوباره به راه افتادیم. پیشنهاد من صرف نهار در تهران در خوابگاه من بود که چون امتناع دوستان رو دیدم اولویت اول رو حرم حضرت عبدالعظیم حسنی و امام زاده طاهر و حمزه انتخاب کردم که با توجه به غذای خوبش تایید شد. اولویت دوم که امام زاده صالح و پارک جمشیدیه بود با توجه به طرح ترافیک و طرح زوج و فرد خود به خود رد شد.

در آن جا زیارت نسبتا طولانی داشتیم و بعد هم از رستوران حرم غذا گرفتیم و دلنشین میل کردیم. پوریا راضی به خدا حافظی در آنجا نشد و من را تا دم در مترو شهرری همراهی و با خاطرات زیبای این سفر به خدا سپرد. امیدوارم بعد از این هم این دوستی ها و مسافرت ها تداوم داشته باشد. (که الحمد لله تاکنون داشته)

 

6 شهریور 98        

  • مسافر