این متن را به مرور تکمیل میکنم...
پریشب شب آرزوها بود و من تنها به آرزوهایی میاندیشیدم که بر باد رفت ...
دلم سخت گرفته بود...
از طرفی خدا را به خاطر آنچه داده شاکر بودم چرا که زبانم از بیان شکرش قاصر است. از نعمت سلامت، امنیت و امید... از نعمت لقمه هایی که برای بقا نازل میکند و حس شرمندگی از بابت آن به کسی نیست...
مثل همیشه گرفتاری زیادی داشتم و ساعت 7 غروب با دلی گرفته به دوستان زنگ زدم تا حالی بپرسم... یکی از دوستان را عازم به کوهستان یافتم و بسی به وجد آمدم که خودم هم راه کوهستان را برای شب آرزوها انتخاب کنم...
ساعت 11 شب بود که در دمای منفی 5 درجه در آغوش کوهستان مهمان شهدا بودم... کلکچال..مرهم همه دردهای من...
مانند ابر بهاری اشک گونه هایم را امان نمی داد... حس تحقیر داشتم.. بعد از 100 ماه و یک روز زندگی در تهران و دوستی با این شهیدان عزیز، اینک زمان وداع بود و چقدر این لحظات وداع سخت و جانکاه اند...
در این 100 ماه که شروع آن صبح جمعه 27 شهریور 94 بود تاکنون چه بلاها که ندیدم و چه خوشیها که نکشیدم...
البته مدتها بود یه بغضی گلومو گرفته بود و اون شب فکر میکنم قصد داشت خفم کنه. خدا میدونه من هیچ توقعی از کسی نداشتم ولی خیلی از دنیا بی مهری دیدم و دلم واقعا دیگه طاقت این حجم از بی مهری رو نداشت. روزی با دلی پپر امید از ترمینال جنوب از اتوبوس پیاده شدم و وارد این شهر دوست داشتنی شدم، شهری که بعدها به من هویت داد و شد تکهای از وجود و هستی من، شهری که توش نه یه لحظه آروم گرفتم نه یه روز دیرتر از 5 صبح از خواب بیدار شدم. همون اولین روز که اومدم وسایلموخوابگاه گذاشتم و همون جمعه بدو بدو رفتم و مدارس و نمایندگی قلم چی رو برا تدریس نشون کردم، دویدم و آروم نگرفتم، دیدم نشد مدتی با افغانها عملگی و سیب چینی رفتم، هزار تا کار کردم و با هزار عشق و امید و استرس گفتم باید آیندمو اینجا بسازم.
بعدها به صدها شاگرد تدریس کردم، نمی دونم سراغ کارای متفرقه رفتم، سراغ معامله، فروش.. گاه شبها بی پناه و آواره خوابگاه دوستان بودم، خیلی وقتها پانسیون بودم، کلی بلا سرم اومد، زمانی که دانشجو بودم خواستم کسر خدمت بگیرم قانون اومد که شرط کسری خدمت اتمام تحصیله و زمانی که تحصیل رو تموم کردم بازم قانون فرق کرد. علی رغم قبولی دکترا توی همون تهران تو سال 1396 ترجیح دادم سربازی برم تا بتونم شغل داشته باشم. سربازی با حقوق 200 تومن در حالی که ماهانه 500 پول تاکسی و مترو داشتم و 800 اجاره پانسیون و هزینه خورد و خوراک و پوشاک و .. هم بود. تنها دلیل قبول این همه سختی پیدا کردن تجربه کاری بود برای رشد و موفقیتم. ولی هیچ وقت کم نیاوردم چون استقامت و مبارزه رو طی صدها صعود از کوهها آموخته بودم.
خدمت با هر سختی بود گذشت و من نه تنها دست نیاز سوی کسی دراز نکردم بلکه با پس اندازم توی اون تورم وحشتناک خودرو، ماشین برای خودم خریدم که چیزی جز لطف خدا نبود.
سنگر بعدی کار بود، بعد مشغول شدن به کار میتونستم خیلی راحت یه خونه متناسب اجاره کنم و هر روز بعد کار با ماشینم دور دور بزنم و از زندگیم لذت ببرم ولی من هدفم اون نبود، هدفم بالاتر بود، ترجیح دادم ادامه تحصیل بدم هر چند هزار تا چالش رو مخی داشت ولی عوضش مدتی توی خوابگاه می بودم و با پس اندازم میتونستم به خرید مسکن فکر کنم. تورم وحشتناکی مسکن رو گرفت و من رو واقعا عاجز کرد. من آدمی نبودم که شونه خالی کنم ولی این بار دیدم سرمایه عمرم در گذر هستش. نمیخواستم زندگی خشک، بی روح و تکراری داشته باشم و به فکر تاهل افتادم اما لعنت به این تورم و مشکلات که یهویی با ورود نسل ما به بازار کار پیدا شد و ما رو نابود کرد و رفت...
خدایا توی روزهای منتهی به لیله الرغائب بدجور دلم شکست ولی خودت ملجاء دل شکستهای... ناامیدم نکن.
هر چند که از آینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بینوای ما را ای عشق
این ساز، شکسته اش خوش آهنگ تر است
رَبُّکُمُ الَّذِی یُزْجِی لَکُمُ الْفُلْکَ فِی الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ کَانَ بِکُمْ رَحِیمًا
- ۰۲/۱۰/۳۰