آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
پارسال/پس از مراسم شب قدر/ سحری در پارکی نزدیک متروب شهر ری/مهمان بب ریا
آقا ابوالفضل رو دو سالی هست که می شناسم. اولین بار در مسابقات قرآن کریم دیدمش. خیلی زیبا سخن می گوید و دایره اطلاعات مذهبیش بر خلاف سایر بچه های فنی به غایت عمیق تر و اهل مطالعه و منطق هست. البته ایشون هم در کلام از شیوه برخورد من خوشش آمده و من را دارای منش سیاستمدارانه معرفی می کنه که من به شدت مخالفم. با اون همه دانش گاه حرکاتی متفاوت از ایشون می بینم و ایشون در توجیه می گن : ترجیح می دم در سپاه معاویه باشم تا اینکه جزئی از خوارج باشم. حرفش را اصلا قبول ندارم ولی شاید ترس از مغلوب شدن در کلام اجازه نداد بپرسم وقتی هر دو باطل هستند تفاوتشان چیست؟ شاید در سپاه معاویه پول و عافیت و به قول ابو هریره خوشمزه ترین غذاهاست و پیروزی ظاهری هست و در خوارج شکست؟ درست است که دو تاکتیک مختلف را میبینیم ولی مگر نتیجه هر دو چیزی جز خاموشی چراغ هدایت است؟ مگر خوارج خروجی مکر امرعاص ها در صفین نیست؟ شاید سرنوشت نهروان باعث شد که خیلی ها سپاه معاویه را ترجیح دهند. نمی دانم ....
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
کنون سرباز قرآنی معلم
محصل جسم و تو جانی معلم
محصل چون قمر محتاج نور است
توئی خورشید نورانی معلم
بود پروانه علمت محصل
که تو شمع فروزانی معلم
توئی آن باغبان با فضیلت
که گلها را نگهبانی معلم
تو سازی از محصل های دینی
وطن را چون گلستانی معلم
زدی پا در رکاب علم و تقوی
که اکنون همچو لقمانی معلم
تو با آن حربه ایمان و دانش
چو شمعی فروزانی معلم
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا میبینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما میبینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما میبینم