در مترو نشسته و مشغول فکر بودم. پیرمردی شاید 70 ساله با کمری خمیده و کیسه ای بر پشت و لبخندی بر لب آمد، صدا زد، کبریت دارم، کبریت اعلا دارم، بیا ببر، بسته ای ده تومن، ببر برا نوه هات ان شاالله به خوشی استفاده کنی. پیراهنی ساده و رنگ برگشته و کفشی قدیمی ولی مرتب داشت. بر خلاف خیلی از دست فروشها که از بوی عرقشان کلافه میشوی بسیار مرتب و پاکیزه بود. با لحنی نیمه کنایه آمیز و البته خسته گفتم حاجی کبریت هم خوشی داره؟ نوه ها به خوشی زندگی مونو آتیش بزنن؟ لبخندی بر لبش آورد و گفت باید نگاهمان را اصلاح کنیم؛ من خودم مدتهاست می کوشم که فرهنگ صحیح هر چیزی را برای ملت تداعی کنم؟ چرا باید کبریت نماد دخانیات باشد. مگر با کبریت نمی توان شمع تولد روشن کرد؟ نمی توان آتشی روشن کرد و غذاهای لذیذی را پخت. نمی شود آتشی به پا کرد و گرمای را بر محفل ها در این شب های سرد زمستانی آورد. نمی شود ... صحبت هایش اصلا دنبال هم نبود. خشم در صحبتش نبود. کاملا آرام و مهربان سخن می گفت و مکث کوتاهی بین جملاتش بود و امید در سراسر وجودش..
خدایا من حال راه رفتن در مترو را ندارم.. این پیر مرد در آن شلوغی و گرما عجب حوصله ای دارد... اصلا شکایت نکرد که من در یک ساعت اخیر تنها یک کبریت فروخته ام که سود آن برای من 2000 تومن بیشتر نیست. از درد کمرش نگفت. از دعوا و خشم آدم ها نگفت. از شکم گرسنه و صورتی که با سیلی سرخ نگه داشته نگفت. از فساد و بی بند و باری نگفت. غیبت نکرد. از اوضاع افتضاح و شلوغی و اختلاص نگفت. جایش کلی امید داد و شعرهای زیبا بر لبش داشت...
بهترین مردم دنیا را داریم... در سطح دنیا...
این لیاقت مردم عزیزمان نیست...