حرف برای گفتن زیاده ولی خستگی بیش از حد امروزم همین الان خواب رو به چشمام آورده و طبیعتا مغز به خوبی کار نمی کنه و نوشته اون قدری که باید پخته نمیشه(حالا می دونید که قبلا ها از پختگی زیاد بی شباهت به ته دیگ نبود.)
+کاملا اتفاقی امروز اتفاقی یک وب دیدم به قلم یک جوون که در مورد خواستگاری هاش نوشته بود.. خیلی برام جالب اومد و بعد سرچ کردم دیدم خیلی وب نویس ها خاطرات خواستگاری ها و یا خواستگارهاشونو می نویسند و البته امیدوار شدم وقتی دیدم که غالبا فکرها اون قدر رشد کرده که اگه یک جلسه به هم خورد به این قضیه منطقی نگاه کنند و کلیه فحش های کشف نشده عالم را نثار نیاکان طرف مقابلشان نکنند. وب خانواده برتر هم حاوی تجارب جالبی بود. البته در این شرایط نوشتن نکات روانشناسی به سان آموزش شکار اژدها می ماند. شاید اگر روزی به این نتیجه برسم که هر چیزی را باید تجربه کرد من هم تجربه ای در این باب کسب کرده و آن را به باب تقریر در آورم و تا آن هنگام سکوت می کنم چرا که علما گفته اند تا کفش هایتان گلی نشود جغرافی دان نمی شوید و هر عملی مرد میدان می خواهد. منکر این نکته هم نیستم که الان در اطرافم سن رفتن به میدان به 40 افزایش پیدا کرده و سمت و سوی لوس شدن پیدا کرده است
+ اسم این وبم رو گذاشتم بوی خدا و تصمیم گرفتم در این وب کوچکترین فعالیت تبلیغی نداشته باشم و کارهای خودم را ارائه ندهم. خدایی شدن چیزی نیست که انسان در پس شلوغی ها در پی آن باشد چرا که موسی، محمد، حزقیال، شعیب و یعقوب از برترین انبیای الهی جملگی چوپان بودند و کوه های بی انتها را برای خلوت گزیدن و صحبت با خالق قادر برگزیده بودند، خدایی شدن بیشتر در قلب پاک و صاف انسان هاییست که بی دلیل و نفع مهربانند. خدایا در مسیر من افراد و اشیایی که من را از راهت دور می کنند قرار مده...
+ خدا را شکر که همیشه مستقل و خودکفا بودم و جز خدای خود و والدینم مدیون هیچ کس از بزرگ و کوچک و شخص و جریان نبوده و نیستم.
+ هفته قبل به زور و اجبار دوستان روضه و فرازی از دعای کمیل به من رسید... بدون هیچ برنامه ای در مقدمه روضه به یاد مرحوم جواد ذبیحی خواندم "ای که گفتی دردمندان را مداوا می کنی*من که مردم پس چرا امروز و فردا می کنی* یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن* تا به کی جان دادن ما را تماشا می کنی" سوزی داشت که اشک خودم هم سرازیر شد. یادم آمد در چه زندانی محصوریم و خود خبر نداریم..سقوط و هبوط خود را باور کرده و بدان عادت کرده ایم. مانند پلنگی که سال ها در قفس در آرزوی پریدن و دویدن و دریدن بوده که در ذاتش برای آن ساخته شده و بعد از سال ها در قفس بودن حتی اگر قفل های قفس هم گشوده شود دیگر میلی به پریدن و جهیدن ندارد و خود واقعیش را یادش رفته است.
+زندهایم اما از این رنجی که نامش زندگیست غیر تکراری ملال آور چه باقی مانده است.
+ هفته قبل یک آرایشگاه با سلیقه رفتم و اصلاحی تقریبا شیک در حین سادگیش انجام دادم و مقداری تیپ و ظاهرم را عوض کردم. هر کس مرا می دید می گفت مبارک باشد. حتی همکارها تبریک می گفتند ولی شب با خودم فکر کردم. قبلا ها هم به خودم می رسیدم ولی این بار فکر کردم سعی در جوان نشان دادن خود دارم و این اولین نشان برای پیریست چرا که به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را...
+ شیرین ترین بخش دیدن نظرات مخاطبین عزیز می باشد.. برایم بیشتر بنویسید...