خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بی شعوری

متاسفم برای بی شعورهایی که نقاب دین دارند‌

  • مسافر

کاش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مسافر
  • ۰
  • ۰

هدف من

چند روزیه دلم خیلی گرفته و در تردید بودم. داشتم فکر می‌کردم که راهی برای کاهش استرس‌های روزانه‌ام بیابم. برای اینکه از این ناکامی‌ها حرص نخورم. دلم از بی‌مهری‌ها نشکند و ترسم از آینده کمتر گردد. ناگاه به دلم خطبه 131 نهج البلاغه اومد که نمی دونم آخرین بار کی خونده و یا شنیده بودم ولی اصلا مشخص بود که از اعماق ذهنم بیرون آمده و مدت‌ها این دُر نایاب در گوشه‌ای از ذهنم خاک می‌خورد.

اللَّهُمَّ إِنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَمْ یَکُنِ الَّذِی کَانَ مِنَّا مُنَافَسَةً فِی سُلْطَانٍ وَ لَا الْتِمَاسَ شَیْءٍ مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ، وَ لَکِنْ لِنَرِدَ الْمَعَالِمَ مِنْ دِینِکَ وَ نُظْهِرَ الْإِصْلَاحَ فِی بِلَادِکَ، فَیَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِکَ وَ تُقَامَ الْمُعَطَّلَةُ مِنْ حُدُودِکَ. اللَّهُمَّ إِنِّی أَوَّلُ مَنْ أَنَابَ وَ سَمِعَ وَ أَجَابَ، لَمْ یَسْبِقْنِی إِلَّا رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) بِالصَّلَاةِ.

خدا می دونه که چقدر این سخن به دلم نشست. حالا ترجمه فارسی شو هم میذارم که چشم نوازتر بشه:

"خدایا تو مى دانى که آنچه انجام دادیم نه براى رغبت به قدرت بود، و نه براى زیاده خواهى از مال بى ارزش دنیا، بلکه براى آن بود که نشانه هاى دینت را به جایش باز  گردانیم، و برنامه اصلاح را در شهرهایت آشکار کنیم، تا بندگان ستم کشیده ات ایمنى یابند، و حدود معطّل شده ات اقامه گردد. بار خدایا، من اولین کسى هستم که به تو دل داده، و امرت را شنیده و پاسخ گفته ام، احدى در نماز جز پیامبر صلّى اللّه علیه و آله بر من پیشى نگرفت."

خدایا من خاک پای مقربانت هم نیستم ولی از تو تمنا دارم مرا در مسیری درست قرار دهی و از بلاها برهانی. خدایا تو خود می‌دانی من تاکنون به دنبال نام و نشان نبودم و دلم را در گروی محبت تو نهادم و امید دارم محبت غیر از تو را در آن راهی نباشد. خدایا مرا از مشکلات برهان و در راهی که هستم ثابت قدم و استوار بگردان و توفیق کسب رزق حلال را نصیب من بگردان، من اگر به جاه و مقامی رسیدم و اگر به منزلت و ثروتی رسیدم قسم می‌خورم تا جز در راه تو خرج نکنم. قسم می‌خورم در استفاده از مال دنیا از اسراف بپرهیزم و از آن‌ها که در دل تنها تو را دارند و با قلبی شکسته به رویت می شتابند غافل نشوم. گاهی فلسفه مهاجرت دل بریدن است، دل بریدن از دنیا، دوری از تعلقات، چرا که مولای متقیان و مولود کعبه هم رهسپار نجف اشرف شد. نبی اکرم هم مهاجرت را بنا بر جبر زمانه و در راستای اعتلای دین خدا برگزید. همین امام هشتم که دل در گرو او نهادم هم مسافر بود و غریب... این غربت رسم زیباییست... گر تو گرفتارم کنی، من با گرفتاری خوشم...ان شاالله روزی که همینجا برای خودم از خدماتی بنویسم که به بندگان دلشکسته‌ی خدا کردم...

 

  • مسافر

پایانم آرزوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مسافر
  • ۰
  • ۰

این متن را به مرور تکمیل می‌کنم...

پریشب شب آرزوها بود و من تنها به آرزوهایی می‌اندیشیدم که بر باد رفت ...

دلم سخت گرفته بود...

از طرفی خدا را به خاطر آنچه داده شاکر بودم چرا که زبانم از بیان شکرش قاصر است. از نعمت سلامت، امنیت و امید... از نعمت لقمه هایی که برای بقا نازل می‌کند و حس شرمندگی از بابت آن به کسی نیست...

مثل همیشه گرفتاری زیادی داشتم و ساعت 7 غروب با دلی گرفته به دوستان زنگ زدم تا حالی بپرسم... یکی از دوستان را عازم به کوهستان یافتم و بسی به وجد آمدم که خودم هم راه کوهستان را برای شب آرزوها انتخاب کنم...

ساعت 11 شب بود که در دمای منفی 5 درجه در آغوش کوهستان مهمان شهدا بودم... کلکچال..مرهم همه دردهای من...

مانند ابر بهاری اشک گونه هایم را امان نمی داد... حس تحقیر داشتم.. بعد از 100 ماه و یک روز زندگی در تهران و دوستی با این شهیدان عزیز، اینک زمان وداع بود و چقدر این لحظات وداع سخت و جانکاه اند...

در این 100 ماه که شروع آن صبح جمعه 27 شهریور 94 بود تاکنون چه بلاها که ندیدم و چه خوشی‌ها که نکشیدم...

البته مدت‌ها بود یه بغضی گلومو گرفته بود و اون شب فکر می‌کنم قصد داشت خفم کنه. خدا می‌دونه من هیچ توقعی از کسی نداشتم ولی خیلی از دنیا بی مهری دیدم و دلم واقعا دیگه طاقت این حجم از بی مهری رو نداشت. روزی با دلی پپر امید از ترمینال جنوب از اتوبوس پیاده شدم و وارد این شهر دوست داشتنی شدم، شهری که بعدها به من هویت داد و شد تکه‌ای از وجود و هستی من، شهری که توش نه یه لحظه آروم گرفتم نه یه روز دیرتر از 5 صبح از خواب بیدار شدم. همون اولین روز که اومدم وسایلموخوابگاه گذاشتم و همون جمعه بدو بدو رفتم و مدارس و نمایندگی قلم چی رو برا تدریس نشون کردم، دویدم و آروم نگرفتم، دیدم نشد مدتی با افغان‌ها عملگی و سیب چینی رفتم، هزار تا کار کردم و با هزار عشق و امید و استرس گفتم باید آیندمو اینجا بسازم.

بعدها به صدها شاگرد تدریس کردم، نمی دونم سراغ کارای متفرقه رفتم، سراغ معامله، فروش.. گاه شب‌ها بی پناه و آواره خوابگاه دوستان بودم، خیلی وقت‌ها پانسیون بودم، کلی بلا سرم اومد، زمانی که دانشجو بودم خواستم کسر خدمت بگیرم قانون اومد که شرط کسری خدمت اتمام تحصیله و زمانی که تحصیل رو تموم کردم بازم قانون فرق کرد. علی رغم قبولی دکترا توی همون تهران تو سال 1396 ترجیح دادم سربازی برم تا بتونم شغل داشته باشم. سربازی با حقوق 200 تومن در حالی که ماهانه 500 پول تاکسی و مترو داشتم و 800 اجاره پانسیون و هزینه خورد و خوراک و پوشاک و .. هم بود. تنها دلیل قبول این همه سختی پیدا کردن تجربه کاری بود برای رشد و موفقیتم. ولی هیچ وقت کم نیاوردم چون استقامت و مبارزه رو طی صدها صعود از کوه‌ها آموخته بودم.

خدمت با هر سختی بود گذشت و من نه تنها دست نیاز سوی کسی دراز نکردم بلکه با پس اندازم توی اون تورم وحشتناک خودرو، ماشین برای خودم خریدم که چیزی جز لطف خدا نبود.

سنگر بعدی کار بود، بعد مشغول شدن به کار می‌تونستم خیلی راحت یه خونه متناسب اجاره کنم و هر روز بعد کار با ماشینم دور دور بزنم و از زندگیم لذت ببرم ولی من هدفم اون نبود، هدفم بالاتر بود، ترجیح دادم ادامه تحصیل بدم هر چند هزار تا چالش رو مخی داشت ولی عوضش مدتی توی خوابگاه می بودم و با پس اندازم می‌تونستم به خرید مسکن فکر کنم. تورم وحشتناکی مسکن رو گرفت و من رو واقعا عاجز کرد. من آدمی نبودم که شونه خالی کنم ولی این بار دیدم سرمایه عمرم در گذر هستش. نمی‌خواستم زندگی خشک، بی روح و تکراری داشته باشم و به فکر تاهل افتادم اما لعنت به این تورم و مشکلات که یهویی با ورود نسل ما به بازار کار پیدا شد و ما رو نابود کرد و رفت...

خدایا توی روزهای منتهی به لیله الرغائب بدجور دلم شکست ولی خودت ملجاء دل شکسته‌ای... ناامیدم نکن.

 

هر چند  که  از آینه  بی رنگ تر  است

از  خاطر  غنچه ها   دلم تنگ تر است

بشکن دل بینوای ما را  ای عشق

این ساز، شکسته اش خوش آهنگ تر است

 

رَبُّکُمُ الَّذِی یُزْجِی لَکُمُ الْفُلْکَ فِی الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ کَانَ بِکُمْ رَحِیمًا

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

و خدایا

و درود بر خدا

دلی که مرد و روحی که پژمرد ...

و درود بر خدایی که می نگرد و هیچ نمی گوید...

خدایی که هیچ احدی حال دلش را نفهمید...

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

پیرمرد دانا

در مترو نشسته و مشغول فکر بودم. پیرمردی شاید 70 ساله با کمری خمیده و کیسه ای بر پشت و لبخندی بر لب آمد، صدا زد، کبریت دارم، کبریت اعلا دارم، بیا ببر، بسته ای ده تومن، ببر برا نوه هات ان شاالله به خوشی استفاده کنی. پیراهنی ساده و رنگ برگشته و کفشی قدیمی ولی مرتب داشت. بر خلاف خیلی از دست فروش‌ها که از بوی عرقشان کلافه می‌شوی بسیار مرتب و پاکیزه بود. با لحنی نیمه کنایه آمیز و البته خسته گفتم حاجی کبریت هم خوشی داره؟ نوه ها به خوشی زندگی مونو آتیش بزنن؟ لبخندی بر لبش آورد و گفت باید نگاهمان را اصلاح کنیم؛ من خودم مدت‌هاست می کوشم که فرهنگ صحیح هر چیزی را برای ملت تداعی کنم؟ چرا باید کبریت نماد دخانیات باشد. مگر با کبریت نمی توان شمع تولد روشن کرد؟ نمی توان آتشی روشن کرد و غذاهای لذیذی را پخت. نمی شود آتشی به پا کرد و گرمای را بر محفل ها در این شب های سرد زمستانی آورد. نمی شود ... صحبت هایش اصلا دنبال هم نبود. خشم در صحبتش نبود. کاملا آرام و مهربان سخن می گفت و مکث کوتاهی بین جملاتش بود و امید در سراسر وجودش..

خدایا من حال راه رفتن در مترو را ندارم.. این پیر مرد در آن شلوغی و گرما عجب حوصله ای دارد... اصلا شکایت نکرد که من در یک ساعت اخیر تنها یک کبریت فروخته ام که سود آن برای من 2000 تومن بیشتر نیست. از درد کمرش نگفت. از دعوا و خشم آدم ها نگفت. از شکم گرسنه و صورتی که با سیلی سرخ نگه داشته نگفت. از فساد و بی بند و باری نگفت. غیبت نکرد. از اوضاع افتضاح و شلوغی و اختلاص نگفت. جایش کلی امید داد و شعرهای زیبا بر لبش داشت...

 

بهترین مردم دنیا را داریم... در سطح دنیا...

این لیاقت مردم عزیزمان نیست...

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

حالت چطوره ؟

نه خوبم و نه بد

مشکلت چیه ؟

پوچی، دلخوری، تنهایی، نداشتن زبان مشترک با هیچ کس

ناراضی ای؟

خیر، خدای را هزار بار شاکرم.

حال دلت چطوره ؟

خون، دریای خون

چی حالتو خوب می کنه؟

توجه همراه با درک

😢😢😢

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

خالی

خالی شدم ... تمام شدم 

نمی دانم چزا نه حوصله گوش کردن آهنگی رو دارم نه حوصله دیدن فیلمی و نه حوصله انجام کاری و یا حتی حوصله قدم به دست گرفتن

به معنی واقعی کلمه دلم گرفت...

خیلی وقتا منتظر یه کامنت تو وبم هستم.. منتظر یه احوالپرسی ساده توی پیامرسان ها ولی خیلی دردناکه که چقدر ساده آدم از یادها میره... 

کاش دنیا با ما مهربون تر می بود... کاش یکی میومد دستمو می گرفت و می گفت من باورت دارم و می دونم که می تونی..همین..این زیاده؟؟ خدایا من جز مهر به خلقت چه کرده ام که الان این قدر بی مهری می بینم؟؟؟

  • مسافر

ctrl+z

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مسافر