کنار چشمه نشسته ام. مشغول چیدن پونه تازه برای افطاری هستم. ناگاه چشمم به پیرمردی میفتد که زاویه پاها و کمرش کمتر از 45 درجه است و چشم هایش با زمین فاصله چندانی ندارد. نیمچه عصایی به دست دارد و در هر قدم کمتر از یک سانتی متر جابه جا می شود. کمرش نظرم را جلب می کند که بر آن تعدادی نهال با طناب بسته و بسیار لرزان و با احتیاط حرکت می کند. از دوستی نام و نشان او را می پرسم که او را شاه اسماعیل (به دلایلی اسم واقعی او را نمی نویسم. شاه اسماعیل اسم مستعاریست که خودم برایش گذاشتم) معرفی می کند. اتفاقا این پیرمرد را خوب می شناسم. پیرمرد قصه ما حدود 90 سال سن دارد، هیچ برادر و خواهری ندارد و اتفاقا والدینش هم هر دو تک بچه بودند. تا اینجا همه چیز عادی است اما ماجرا آنجا جالب می شود که پیرمرد افسانه ای مالک هکتارها باغ در نقاط تاپی است که هر مترمربع از آن بیشتر از ده میلیون تومان می ارزد. پیرمرد با ثروت چند هزار میلیاردی، هیچ گاه ازدواج نکرد و نزدیک به یک قرن تنها زیسته است. در مورد ثروت افسانه ای او داستان ها نوشته اند که شاید با چشم پوشی از اندکی اغراق همه آن ها رنگ و بوی واقعیت به خود می گیرد. یکی از آشنایان نقل می کند چهل و اندی سال قبل زمانی شاه اسماعیل چند الاغ و قاطر و یک کارگر گرفته و الاغ ها را بار کیسه های بزرگ کاه زده و راهی سبزوار می شود. زمانی که به شهر می رسد، ناگاه کارگر متوجه می شود که شاه اسماعیل به جای دامداری راهی بانک می شود. در نهایت متوجه شده که بار کیسه ها کاه نیست، بلکه پول هایی هست که برای تعویض آن هااز شاهی به امامی آورده است، حتی کارمندهای بانک با دیدن آن شوکه و برای شمردن آن یک هفته زمان می خواهند که در تایم اضافه کاری بشمارند.
بگذریم، داستان ها در باره این ثروت افسانه ای پیرمرد قصه ما از پول و طلا و املاک بسیارند ولی چیزی که نظر مرا جلب کرد فرجام کار است. برای چه؟
دوستم نقل می کند که با توجه به کهولت سن هر روز چهار صبح راه میفتد تا ظهر به املاکش برسد و نهالکاری کند. آباد کند. برای که؟
برای چه؟ تا به کی؟ چه در سر پیرمرد قصه ما می گذرد؟ نظر شما چیست؟
- ۰۲/۰۱/۱۳