خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

این سفر مربوط به ایام نوروز سال 1397 هست که به دلیل مشغله فراوون تاکنون ننوشته ام و اکنون که قلم رو به دستم گرفتم دیدم ای داد بی داد نه نشونی از 90 درصد اون آدما یادمه و نه حتی نام اون ها...

ماجرا از یه واقعه تلخ شروع شد و اون زلزله دردناک سرپل ذهاب در پاییز سال 96 بود که من هنوز هم بهش فکر می کنم قلبم درد می گیره. اون ایام من درگیر کارای دفاع ارشدم بودم و حدود دو هفته تا دفاعم باقی مونده بود ولی این حادثه دردناک رو واقعا نمی شد بی تفاوت بود. غروب‌ها به بیمارستان‌های تهران سر می زدم تا از حادثه دیده‌ها بازدید کنم. یادمه یه دختر 11 ساله اگه اشتباه نکنم اسمش سارا بود و با مادرش که یک پاشو توی زلزله از دست داده بود و خواهرش که سنش خیلی زیاد بود توی بیمارستان بودند و از بقیه خونوادشون تا یه ماه هیچ خبری نداشتند. من مدتی گشتم و کتاب هاشونو پیدا کردم و مدتی هر روز برای آموزش و روحیه دادن پیشش می رفتم. طفلی تا دو هفته نمی تونست صحبت کنه ولی شکر خدا کم کم به زبون اومد. منم سعی کردم یه روز علی دوستم رو ببرم که خدای طنز بود. یه روز حفیظ که دنیای ملو و کودکانه داشت و یه روز هم عبدالله که کردزبان و هم زبانشون بود تا احساس راحتی کنی و این فجایع رو کمی فراموش کنه. در همین گیر و دار یه پرستار که پیگیری منو دید بهم پیشنهاد کمک میدانی در مناطق زلزله زده رو داد که البته دو بار من به دلایل مشغله زیاد نتونستم برم ولی پیشنهاد بار سوم که به نوروز 97 خورد رو قبول کردم.

روز موعود که فکر می کنم سوم فروردین بود من از خونمون به سمت تهران راه افتادم. اتوبوس قدیمی و کسل کننده ای بود و من تصمیم گرفتم تا رسیدم تهران یه دوش بگیرم ولی مگه حمام پیدا می شد. همه جا تعطیل بود و تهران خالی از آدما بود. از طرفی شارژ گووشیم هم تموم شده بود و خبر از همسفرانم نداشتم بنابراین تصمیم گرفتم برم جایی که برق پیدا کنم ولی بازم ناکام بودم تا در نهایت پس از اینکه دیدم همه کتابخونه ها هم بستس، بهشت زهرا رو انتخاب کردم. دور و بر ظهر بود که گوشیم رو شارژ و با مسئول گروه که همون پرستار بود تماسی گرفتم که ایشون ساعت قرار رو عصر و در پایانه آزادی و تعاونی 17 گذاشتند و من چند ساعتی برای استراحت فرصت داشتم. دم دمای غروب راهی پایانه آزادی شدم ولی یه ساعتی زود رسیده بودم. به پارکی در همون پشت ترمینال رفتم و نشستم. در حال فکر به آینده نامعلوم و مشکلات پیش روم بودم که یهو دیدم یه نفر صدا می زنه ایها الاخی، الآزادی فی ای المکان... فهمیدم که عرب عراق است و خانوادگی برای درمان چشمش به ایران آمده. اسمش نجم بود و حدودا 27 ساله به نظر می رسید. چند برادر درشت اندام و تنومند بودند که جملگی همه سیگارهای با بوی متعفن بر لب داشتند و مادری تنومند که بعد از این همه بچه دنیا آوردن همچنان با اباهت و درشت اندام و مغرور می نمود. آقا نجم صحبت می کرد. فهمیدم دیپلم دارد و کارمند است و البته به جز خودش که خوش نقل و مهربان بود برادرانش چهره ای به سان جلادان داشتند که آدم با دیدنشان ترس بر اندامش جاری می شد. نجم از دختران ایرانی می گفت و پیوسته حلوات بر لبش جاری بود و خنده‌های مرموزی می زد. بعدها فهمیدم که نامرد چه نگاه شومی به دختران ایرانی داشته بود. بگذریم از تاهلم پرسید و چون فهمید مجردم یهویی یه صوت بلبلی زد و پرسید آیین ازدواج در فرهنگ شما چگونه است؟ در همین حین که دست و پا شکسته در حال توضیح فرهنگمون بودم یه دختر خانم حدود 22 ساله درشت اندام با لباس هایی که هفت رنگ رنگین کمان را به راحتی می توانستم در آن به بیابم در جلو ما ظاهر شد. البته قبل از این هم از یه ربع قبل چند بار نگاهم بهش افتاده بود که با آن سن و هیکل در یک تاپ بازی کودکانه سوار شده بود و حرص بچه های پنج شش ساله رو درآورده بود. آقا نجم گفت این خواهر من است. 21 سال دارد. گفتم سلامت باشند. گفت شما هم 24 سال دارید. گفتم بله چطور؟ گفت خواهر من دختر کاری، با حیا و محجبه هست. در کشور ما دخترها سیگار نمی کشند. خواهر من دختر زیبایی هست. گفتم خوب خدا حفظشون کنه. گفت مبارک است پس صلواتی بفرست تا من به دنبال عاقد باشم و یهو خودش و خواهرش قاه قاه زیر خنده زدند. مادرشان که دراز کشیده بود سرش رو بلند کرد و گفت الان اوضاع اقتصادی خوب نیست دیگه ازدواج صرف نداره، خواهرتو ارزون نفروشی... خلاصه با لبخندی با اون‌ خانواده خاص عراقی خداحافظی کردم و به سوی تعاونی 17 راهی شدم. کم کم اعضای گروه هم از راه رسیدند و ما وسایلمان را بار اتوبوس کردیم و کم کم راه افتادیم. 

در راه به کرمونشاه که رسیدیم برای نماز صبح و صرف صبحونه به یه نمازخونه رفتیم. روی دیوار نمازخونه یه عکس بزرگ که مقداری شباهت به خودم داشت نظر منو به خودش جلب کرد. یکم نزدیک که رفتم دیدم زیرش با خطی خوش نوشته به یاد شهید رضا عباسی... یهو گفتم نکنه من دیار باقی هستم و خودم خبر ندارم... :-)

گذشت. مسئول گروه با یه قالب پنیر اومد و گفت آقا پسرا لطفا مسالمت آمیز این پنیر رو تقسیم و صبحانه میل کنید ولی اگر احتمال جنگ هست خودم تقسیم کنم.

از افراد همراهمون بخوام بگم یه محسن داشتیم که من یادم رفته بود ازش تا اینکه چندی قبل اتفاقی شمارشو پیدا کردم و تماس گرفتم و کلی خوشحال شدم. محسن یه نابغه همه چی تموم بود. ارشد دانشگاه تهران می خوند. خیلی به دین اعتقادی نداشت. حتی توی اردو با دخترا خیلی راحت بود و همین یه مقدار ممکن بود باعث حاشیه سازی بشه. مثلا با دخترای سرپل والیبال بازی می کرد. برای هر کدوم یه اسم مستعار گذاشته بود و حس کاریزمای خاصی بین دخترا ایجاد کرده بود. داستان زندگیش البته جالب بود. این که پدرش تحت یه ازدواج اجباری پای عقد خانمی که خیلی از خودش بزرگتر و اگه اشتباه نکنم با فرزند بوده نشسته و بعد از اون ماجرا و اگه اشتباه نکنم فوت اون خانم، یه خانم هم کفو خودش پیدا می کنه و عاشقانه ازدواج می کنه ولی اون زندگی شیرینشون چند سالی بیشتر دووم نمیاره. ثمره این زندگی یه دختر بود و همین آقا محسن که بعد اون مادر خونه به مرض لاعلاج سرطان مبتلا و جونش رو از دست میده و پدر محسن سر فشار عصبی ناشی از این ماجرا خونه نشین میشه و دوستانش چون حالشو می بینند یه خانم بهش پیشنهاد می کنند که ازش نگهداری کنه و با شرط عدم فرزند آوری وارد ازدواج میشن ولی ناخواسته فرزندی از اون خانم وارد زندگی شون میشه. در این گیر و دار ولی محسن کار می کنه و درس می خونه. رتبه دو رقمی کنکور میاره و وارد دانشگاه می شه. وارد حیطه تدریس خصوصی میشه و با دوستی که الان اسمش یادم نیست ولی همراهمون بود هم کلام و کاسه یکی میشه. زمانی که ارشد قبول شد می تونست کفالت پدرشو بگیره و خدمت سربازی نره ولی این کارو نکرد تا پدرش هم به دیار باقی رفت و محسن باز هم تنها شد. وقتی که پدرش فوت شد نمی خواست اینو باور کنه چون پدرشو خیلی دوست داشت و سر همین یه سال خودشو توی خوابگاه حبس و همه ارتباطاتشو جز صرف غذا و ... قطع کرد. الانم تنها امیدش خواهر و خواهر زادش بودن و بین رفتن از کشور و موندن دو به شک بود.

رفیق محسن که اسمشو به خاطر نمیارم اونم دانشگاه تهرانی بود. از رتبه های خوب کنکور ولی به دلیلی که الان در خاطرم نیست سال ها بود که با پدرش قطع رابطه کرده بود و تنها زندگی می کرد و از طریق تدریس فیزیک کنکور روزگار می گذراند. خودش حزب خودش رو دواخل می دونست و می گفت بر خلاف خوارج که از همه چی خروج کردند ما بر همه چیز دخول کردیم. بد دهن و بی شعور بود در ظاهر ولی قلبی مهربون داشت.

دوست دیگری که اگه اشتباه نکنم حسینی فامیلش بود و امام صادقی بود و در غم از دست دادن برادر افسرده و شاعر شده بود و تقریبا بی حاشیه ترین عضو گروه بود.

دوست دیگری حقوق می خوند و پدرش راننده تاکسی بود. یکم پر رو و حاضر جواب بود و من سر همین که احترام سن منو نداشت باهام بحثش شد ولی بعدها فهمیدم قلبی مهربون داره. فامیلش فکر می کنم جعفری یحیی بود.

دوست دیگری که اون هم امام صادقی بود و پدرش مرغداری داشت و یه رشته ای شبیه اقتصاد اینا می خوند و هم اسمش و هم فامیلش نوک زبونمه ولی الان نمیاد به زبونم. (فک کنم سید علی رضوی منش)

دو دوست خراسانی هم داشتیم که یکی طنر کلامش زیاد بود ولی اسمش رو به خاطرم نمیارم (فک کنم صادق دولتخواه) و یکی آقای امیررضابابک که یه مقدار آشنایی مون بعدش بیشتر دووم داشت و فکر می کنم هر دو شون پزشکی سبزوار می خوندند و خبر دارم هنوز آقای بابک در امور خیریه هست.

دوست دیگری متولد 78 بود و خیلی باهوش و البته تا حدودی بازاری بود اسمش را از اینستا الان پیدا کردم آقا مهرداد عزیزاللهی که کارشناسی فیزیک در دانشگاه شاهد بود و ارشد فکر می کنم دنبال MBA بود. خدا پدر اینستا را بیامرزد. اگر فیلتر نبود و همه داشتند من الان حدود 1000 رفیق صمیمی داشتم و از حالشان خبر داشتم.

دوست دیگری که اسمش فکر می کنم مهدی بود و بسیار جوشی. همش حرص می خورد. دانشگاه امام صادقی بود. سواد زیادی در مقایسه با بقیه نداشت. ظاهرا مدیر گروه قرارگاه شهید فیاض بخش که آقای رضا بیات بود او را فرستاده بود تا جلوی حواشی را بگیرد. 

دوست دیگری هم اهل کرج بود و سنش بالاتر بود و دوربین به دست مشغول فیلمبرداری بود که فیلمهایش همگی درب و داغون شد. اسم و نشان این آقا یادم نیست.

یه خانم روانشناس هم ما رو همراهی می کرد و دختری کوچک به اسم زینب داشت که بی نهایت زیبا و تو دل برو بود. خدا حفظش کند به من خیلی مشاوره اعتقادی داد و کمک کرد.

آخرین نفری که الان در خاطرم می آید آقا یونس بود که ظاهرا از زمان زلزله کلا اونجا بود و ما ایشونو اونجا دیدیم. یونس یه ابر نابغه بود ولی نمی دانم چرا همیشه خلاف جهت آب حرکت می کرد. یونس تا سال چهارم دبیرستان ریاضی بود ولی یهو تصمیم گرفت انسانی کنکور بده. کل خونوادش حرص خوردن که این چه کاریه.. به خصوص بعد این تصمیمش تصادف سختی کرد و بستری شد و کلی زمان از دست داد ولی در مدت دو سه ماه دروس انسانی رو خوب خوند و رتبه دو رقمی خوبی آورد. خونوادش با لهجه بیرجندی شادی شونو نشون می دادند و مطمئن بودند پسرشون یه وکیل یا قاضی عالی رتبه میشه ولی یونس در کمال ناباوری و پس از کلی دعوا فلسفه امام صادق رو انتخاب کرد و در سرش بود فلسفه غرب و آلمان رو بره یاد بگیره. من یونس رو خیلی دوست داشتم بچه مذهبی- هیئتی-جهادی بود ولی این اخلاقاش برام قابل هضم نبود. چهرش خیلی زیبا بود و همین براش درد سر بود. هر جا تدریس می رفت دخترا جای درس دلباخته خودش و زیبایی هاش و لهجه شیرینش می شدن و کلا گند می زد به آینده بچه مردم. توی اردو هم شبانه روز فعال بود. بعد اون مدتی توی کارهای جهادی تدریس در حاشیه تهران فعالیت کرد. بعدش دنبال یه استارت آپ بود ولی فعالیت های خیرخواهانش همچنان بود. بعدها فهمیدم اواخر تحصیل با معدل نسبتا خوبی ترک تحصیل کرد و مدتی پیشخدمت رستوران شد. بعدش در عشق دختری افغان مستغرق شد و الان با همسرش در حوزه تبلیغات در اینستاگرامی که در کشورمون رو به موت هست با قدرت فعالیت می کنه.. نمی دونم تهش چی میشه ولی قلبا براش آرزوی موفقیت دارم.

اینقدر غرق شخصیت ها شدم اصل داستان به حاشیه رفت. بعد صبحونه خواستیم راهی سرپل بشیم. من یه عکس از لوکیشن ام به اون دوستم پوریا دادم و ایشون به وجد اومد و خواست بیاد دنبالم ولی من گفتم با گروه هستم. پوریا دوست من بود که یه بار همسفرم در مشهد شد که خاطرش رو نوشتم. بماند که در آن زمان در جست و جوی یار بود و دل در گرو عشق داشت. به محل اسکان رسیدیم. مسئول گروه هم تیم بندی می کرد گروهی برای فرهنگی و آموزش و گروهی برای فعالیت عمرانی. من هم بهم آموزش خورد. محل اسکان ما مدرسه بود و مسئولین محلی ضمن خوش آمد گویی و استقبال صمیمانه نکاتی رو بهمون یاد آور شدند. من کارم شد تدریس ریاضیات کنکور البته در اون فضا بیشتر هدف عوض شدن جو بود وگر نه غالبا خیلی بند درس نبودند. یکی دو نفر خیلی درسخون بودند که بعدها فهمیدم یکیشون که خانم قادری نام داشت در حال دست و پنجه نرم کردن با مرض سرطان یود. نمی دانم الان کجاست ولی امیدوارم سلامتی اش بهبود پیدا کرده باشد. آن چند روز با هر نحوی بود گذشت و آشپز گروه هر وعده ما را غذاهایی مهمان می کرد که بد نبود ولی قدر تعریف خودش هم نبود. شب آخر میلاد اگر اشتباه نکنم امام علی بود که بسته های ارزاق تهیه شده بود و قرار بود بین خانواده ها توزیع شود. خیّری هزینه اردوی 88 نفر به مشهد را به عهده گرفته بود که بعدها با مدیریت مسئول گروه رفتند. خیر دیگری کلی کتاب کنکوری فرستاد. مهربانی موج می زد. مادر زینب خانم روز آخر از ما خواست با توجه به اینکه دختران از ما حرف شنوی داشتند در مورد حجاب از آن ها نظر بخواهیم و کم کم ذهن آن ها را آماده کنیم تا در مشهد به آن ها چادر هدیه بدهند ولی من قبول نکردم. چهره شهر خیلی خراب بود. یادمه یه روز رفتم و از بقالی شامپوی کلییر خواستم گفت مرد حسابی اینجا فقط شامپو تخم مرغی جوابه... شهر زلزله زدس ها.. کیم پونصدی شامپو تخم مرغی و تماااااامممم....

روز آخر روز جشن بود و من خیلی علاقه ای به ماندن نداشتم.. تصمیمم به بازگشت شد. وسایلم را جمع کردمو از شهر سرپل خداحافظی کردم. دلم گرفته بود. رفتم کمی خرید کردم. تاکسی زیادی در شهر نبود و بیشتر ترددها با موتور بود. در کمال ناباوری دیدم کارت بانکی ای که برای سفر برداشته بودم خالی خالی شده... خدایا چرا...من باید حدود 800 هزار تومن پول توی این کارتم می داشتم. حالا چه خاکی به سرم کنم... رفتم یه مدرسه.. لب تابمو باز کردم.. اون زمان من به صورت پارت تایم قلمچی کار می کردم. وارد پروفایلم شدم دیدم نوشته با عرض معذرت به دلیل مشکلات بانکی حق الزحمه اسفند بعد از 13 فروردین واریز می شود... وای حالا من چه می کردم. در این شهر کسی رو نمی شناختم و از طرفی عادت نداشتم از خانواده ام پول قرض یبگیرم. چرخی در نت زدم و یهو یه پروژه درسی به چشمم خورد و سریع انجامش دادم و حق الزحمه رو از طرف گرفتم و با موتور تا ایستگاه و پس از آن اگر اشتباه نکنم با یه مینی بوس به کرمانشاه رهسپار شدم. در ترمینال در حال گشتن برای بلیط بودم که ظاهرا تا چند دقیقه دیگر اتوبوس مشهد حرکت می کرد ولی من هنوز پیدایش نکرده بودم که در همین گیر و دار پوریا زنگ زد و مانع رفتن من شد و گفت بلیط فردا را بگیر و امشب را مهمان ما باش... پس از اندکی با برادرش دنبالم اومد و دمش گرم سنگ تموم گذاشت. به طاق و بستان رفتیم و منو مهمون خورشت خلال کرد با دوغ محلی که بسی چسبید. اون رفیقش حسین هم علی رغم مشغله ای که داشت به دیدنمون اومد. بعدش مهمون خونشون شدم هر چند اصلا مایل نبودم چون از یه شهر زلزله زده و با وضعی نامناسب میومدم ولی رفتم. شب گفت بریم سینما و من خودم حس خوبی به سینما ندارم ولی رفتیم که این بار موتورش خراب شد و ما موندیم تنهای تنها ولی به هر زوری بود به خونه برگشتیم. شبش هم سنگ تموم گذاشت و با چلو بوقلمون از ما پذیرایی کرد و فرداش با کلی مرام و معرفت و سوغات من رو تا ترمینال بدرقه کرد. اتوبوس مشهد چون مشهد سرویس داشت بدون توقف خیلی سریع مسیر رو اومد و من نیمه شب به سبزوار رسیدم. اتفاقا همراه من یک همشهریم بود که کار عمرانی توی کرمونشاه انجام می داد و اومده بود کلا با خونوادش به کرمونشاه بره. نیمه شب با یه تاکسی از سبزوار راهی شهرمون شدیم و این سفر هم به خوشی به سر اومد. ولی شبیخون بی پولی که خوردم خیلی بد بود. شبش توی اتوبوس البته علی هم اتاقیم بهم زنگ زد و مقداری پول محض احتیاط قرض داد ولی خدا رو شکر پول خودم کافی اومد و پولش رو بهش پس دادم.

توی این سفر یه دوست کرمانشاهی من که اسمی ازش نمی برم عاشق یکی از خواهران گروه‌های جهادی شد، البته نمیشه گفت عاشق ولی بهش پیشنهاد آشنایی و ازدواج داد ولی نمی دونم چرا یهویی خانم علی رغم موافقت اولیه اش بی جنبه بازی درآورد و بلاکش کرد. اون خانم نمی دونم الان کجاست و چه می کنه ولی اون دوستم به برکت این بلاک شدن بعد اندک مدتی خدا رو شکر متاهل شد و الان بچش 4 سالشه ...

متن زیاد بود و فعلا فرصت ادیت نوشته هامو ندارم. خاطرات خدمتم و خاطرات کاشان رو هم دوست دارم یه روز بنویسم که فعلا نشده.

  • ۰۲/۰۳/۱۹
  • مسافر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی