مشغلات این روزها باعث شده حضورم توی فضای مجازی به کمترین مقدارش در 12 سال اخیر برسه..
بعد از ماه ها سری به خونه مادر بزرگم در روستا می زنم...
پدربزرگم گوشه ای تکیه کرده، عینک به چشم دارد و مشغول خواندن قرآن است..
مادر بزرگم می گوید این ختم سوم قرآنش است و روی حفظ هم دارد کار می کند..
مادربزرگم خودش چند تابلو نقاشی های جدید کشیده و با برش های خاص الگوی خیاطی ساخته و با خود عهد بسته برای تمام نوه هایش نقاشی و گلدوزی انجام دهد.
تلوزیون را روشن می کنم... میبینم که کل تاریخچه آن یا اخبار روزانه و چند فیلم تلوزیونی هست و یا فیلم هایی که قبل ها پدربزرگم با یک دوربین هندی کم از تولد نوه هایش و یا از عروسی ها و مراسم خوش زندگی و سفر حج خودش به ثبت رسانده است.
مادر بزرگم از تنهایی اش می گوید و این که روزی دو نوبت تپه رو به روی خانه شان را کوهپیمایی می کند و گاه به مرغ ها و حیوانات اهلی خودش را مشغول می کند. هنوز چشم از تلوزیون بر نداشتم که میبینم رو در رویم از برگ زردآلو و سیب خشک تا چایی و انواع میوه پر شده و امان نمی دهد.. فتیر مسکه و سایر اقلام به عنوان پیش غذای یک قورمه سبزی خوشمزه از راه می رسند... جای همگی خالی..
زندگی جریان دارد.. مشکلات نوع زندگی را تغییر می دهند ولی انسان های سخت کوش هیچ گاه در مقابل مشکلات باز نمی ایستند.