خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هر که قدر نفس باد یمانی دانست

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست

 

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

غم روزگار داری

به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری    تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری
چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی    تو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد   دم مستعار داری غم روزگار داری
— زبور عجم، اقبال لاهوری


  • مسافر
  • ۰
  • ۰

حرف های مردونه

+ داداش میای حرفای مردونه بزنیم.

-باشه چشم

+داداش برای آیندت برنامه ریزی کردی؟

-مگه تو کردی؟

+آره، همه باید برا کاراشون برنامه ریزی کنند.

-خوب چی برنامه ریزی کردی؟

+ من اول اندازه امیر خاله می شم می رم پیش دبستانی، بعد اندازه ابوالفضل خاله می شم می رم مدرسه بعدشم می رم دانشگاه.

-خوب

+اونجا می خوام رشته"دکترحیوونا" رو بخونم و دکتر حیوونا بشم.

-پس میای تهران پیش من؟

+ نه من اینجا دانشگاه شهر خودمون می رم که شب ها برگردم خونه که مامان و بابا تنها نباشند؛ ولی غصه نخور پولدار شم با هواپیما میام پیشت.

- خوب

+ بعدش اول زن می گیرم که برام دوقلو ناز بخره که نوبتی یکی مون بخوابه و یکیمون مواظبش باشه البته می خوام سه تا بچه داشته باشم دو تا پسر و یه دختر

- خوب

+ زنم هم می خوام از ؟؟ (محرمانه) باشه شهر خودمون که اونم دلتنگ مامان و باباش نشه. مگه تو می خوای از تهران زن بگیری؟

- خوب اسم زنت چیه؟

+ الان که نمی تونم بگم. من همه چی رو باید بگم؟ من باید اول یکی رو انتخاب کنم بعد اونم من رو بخواد بعد میشه زنم.

-آها

+ بعدش کار کنم پولدارتر شدم یک تیبا می گیرم و کم کم یه زمین می گیرم و چند طبقه می سازم که مامان و بابا هم نزدیک باشن کمکی خواستن من باشم تنها نباشن. بعدش شاید خودمم چند تا گاو و گوسفند بگیرم.

-آها 

+ البته یه ماشین باری هم برا کارای کنار خودم می خوام ولی اول باید خونمو بسازم.

🤔🤔😯😯

 

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

ذکر سحر/قسمت دهم

 

آیات منتخب امروز: یُرِیدُونَ أَن یُطْفِؤُواْ نُورَ اللّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَیَأْبَى اللّهُ إِلاَّ أَن یُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ ﴿ ۳۲ 

 

 

هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ ﴿

 

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

ذکر سحر/قسمت نهم

 

آیه امروز:

وَلِلّهِ الأَسْمَاء الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُواْ الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمَآئِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ

 

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

پارسال/پس از مراسم شب قدر/ سحری در پارکی نزدیک متروب شهر ری/مهمان بب ریا

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

کوهنوردی..

کوه باشد... هوا خوب باشد... برادر پایه باشد... باید رفت و از زندگی لذت برد...

جمعه دوازدهم اردیبهشت 1399

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

اهل صفین یا نهروان

آقا ابوالفضل رو دو سالی هست که می شناسم. اولین بار در مسابقات قرآن کریم دیدمش. خیلی زیبا سخن می گوید و دایره اطلاعات مذهبیش بر خلاف سایر بچه های فنی به غایت عمیق تر و اهل مطالعه و منطق هست. البته ایشون هم در کلام از شیوه برخورد من خوشش آمده و من را دارای منش سیاستمدارانه معرفی می کنه که من به شدت مخالفم. با اون همه دانش گاه حرکاتی متفاوت از ایشون می بینم و ایشون در توجیه می گن : ترجیح می دم در سپاه معاویه باشم تا اینکه جزئی از خوارج باشم. حرفش را اصلا قبول ندارم ولی شاید ترس از مغلوب شدن در کلام اجازه نداد بپرسم وقتی هر دو باطل هستند تفاوتشان چیست؟ شاید در سپاه معاویه پول و عافیت و به قول ابو هریره خوشمزه ترین غذاهاست و پیروزی ظاهری هست و در خوارج شکست؟ درست است که دو تاکتیک مختلف را میبینیم ولی مگر نتیجه هر دو چیزی جز خاموشی چراغ هدایت است؟ مگر خوارج خروجی مکر امرعاص ها در صفین نیست؟ شاید سرنوشت نهروان باعث شد که خیلی ها سپاه معاویه را ترجیح دهند. نمی دانم ....

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

ذکر سحر- قسمت هشتم

 

آیه منتخب امروز : الَّذِینَ اتَّخَذُواْ دِینَهُمْ لَهْوًا وَلَعِبًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا فَالْیَوْمَ نَنسَاهُمْ کَمَا نَسُواْ لِقَاء یَوْمِهِمْ هَذَا وَمَا کَانُواْ بِآیَاتِنَا یَجْحَدُونَ

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

  • مسافر