در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم. هر انسانی عطر خاصی دارد گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند، حرفهای عاشقانه نمیزنند، چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند.. اما عاشقشان میشوی! ناخواسته دلت برایشان میرود... این آدمها فقط راست میگویند راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر" لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند، لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است... لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست در لبخندشان خدا را میبینی.... اینها ساده اند حرف زدنشان... راه رفتنشان... نگاهشان.... ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....
319- گاهی مدتی هر چند محدودباید بی خیال بود.. سحرگاهان در دمای منفی ده درجه به برج پیش آهنگی در ارتفاع 2700 متری رفت. در میان برف ها آتش روش کرد و چای آویشن و آملت آتشی پخت... باید متفاوت از بشر بود هر چند بشرتو را دیوانه خوانند...
+بعد از نیمچه استخاره ای عکس از خودم گذاشتم هر چند دوست نداشتم خیلی رد پا از خود اینجا بگذارم... محدود مخاطبانم اینجا جملگی قابل اعتمادند.
حرف برای گفتن زیاده ولی خستگی بیش از حد امروزم همین الان خواب رو به چشمام آورده و طبیعتا مغز به خوبی کار نمی کنه و نوشته اون قدری که باید پخته نمیشه(حالا می دونید که قبلا ها از پختگی زیاد بی شباهت به ته دیگ نبود.)
+کاملا اتفاقی امروز اتفاقی یک وب دیدم به قلم یک جوون که در مورد خواستگاری هاش نوشته بود.. خیلی برام جالب اومد و بعد سرچ کردم دیدم خیلی وب نویس ها خاطرات خواستگاری ها و یا خواستگارهاشونو می نویسند و البته امیدوار شدم وقتی دیدم که غالبا فکرها اون قدر رشد کرده که اگه یک جلسه به هم خورد به این قضیه منطقی نگاه کنند و کلیه فحش های کشف نشده عالم را نثار نیاکان طرف مقابلشان نکنند. وب خانواده برتر هم حاوی تجارب جالبی بود. البته در این شرایط نوشتن نکات روانشناسی به سان آموزش شکار اژدها می ماند. شاید اگر روزی به این نتیجه برسم که هر چیزی را باید تجربه کرد من هم تجربه ای در این باب کسب کرده و آن را به باب تقریر در آورم و تا آن هنگام سکوت می کنم چرا که علما گفته اند تا کفش هایتان گلی نشود جغرافی دان نمی شوید و هر عملی مرد میدان می خواهد. منکر این نکته هم نیستم که الان در اطرافم سن رفتن به میدان به 40 افزایش پیدا کرده و سمت و سوی لوس شدن پیدا کرده است
+ اسم این وبم رو گذاشتم بوی خدا و تصمیم گرفتم در این وب کوچکترین فعالیت تبلیغی نداشته باشم و کارهای خودم را ارائه ندهم. خدایی شدن چیزی نیست که انسان در پس شلوغی ها در پی آن باشد چرا که موسی، محمد، حزقیال، شعیب و یعقوب از برترین انبیای الهی جملگی چوپان بودند و کوه های بی انتها را برای خلوت گزیدن و صحبت با خالق قادر برگزیده بودند، خدایی شدن بیشتر در قلب پاک و صاف انسان هاییست که بی دلیل و نفع مهربانند. خدایا در مسیر من افراد و اشیایی که من را از راهت دور می کنند قرار مده...
+ خدا را شکر که همیشه مستقل و خودکفا بودم و جز خدای خود و والدینم مدیون هیچ کس از بزرگ و کوچک و شخص و جریان نبوده و نیستم.
+ هفته قبل به زور و اجبار دوستان روضه و فرازی از دعای کمیل به من رسید... بدون هیچ برنامه ای در مقدمه روضه به یاد مرحوم جواد ذبیحی خواندم "ای که گفتی دردمندان را مداوا می کنی*من که مردم پس چرا امروز و فردا می کنی* یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن* تا به کی جان دادن ما را تماشا می کنی" سوزی داشت که اشک خودم هم سرازیر شد. یادم آمد در چه زندانی محصوریم و خود خبر نداریم..سقوط و هبوط خود را باور کرده و بدان عادت کرده ایم. مانند پلنگی که سال ها در قفس در آرزوی پریدن و دویدن و دریدن بوده که در ذاتش برای آن ساخته شده و بعد از سال ها در قفس بودن حتی اگر قفل های قفس هم گشوده شود دیگر میلی به پریدن و جهیدن ندارد و خود واقعیش را یادش رفته است.
+زندهایم اما از این رنجی کهنامش زندگیستغیر تکراریملال آورچه باقی مانده است.
+ هفته قبل یک آرایشگاه با سلیقه رفتم و اصلاحی تقریبا شیک در حین سادگیش انجام دادم و مقداری تیپ و ظاهرم را عوض کردم. هر کس مرا می دید می گفت مبارک باشد. حتی همکارها تبریک می گفتند ولی شب با خودم فکر کردم. قبلا ها هم به خودم می رسیدم ولی این بار فکر کردم سعی در جوان نشان دادن خود دارم و این اولین نشان برای پیریست چرا کهبهآب و رنگ وخالو خط، چهحاجت روی زیبا را...
+ شیرین ترین بخش دیدن نظرات مخاطبین عزیز می باشد.. برایم بیشتر بنویسید...
336- هر روز صبح در راه منزل تا محل کار به این فکر می کنم که مبادا به بیماری های لاعلاج (و شاید کم علاج) کبر و یا زهد و ریا دچار شوم. البته غرور مفهومی وسیع تر از تکبر دارد و تکبر غالبا وزن منفیمفهوم غرور را می رساند؛ چیزی که ما شهرستانی ها آن را "خود شاخ پنداری مضمن" می دانیم. سال ها قبل با خودم نیت کردم که در هر رسته بالا و یا پایینی که در مسیر زندگیم در آینده قرار گرفتم هیچ گاه با رفتار و کردارم شخصیت و کرامت انسانی فردی را حتی در درون خودش خورد نکنم. آن زمان با خودم تصمیم گرفتم که مراقب باشم امور شخصیم هیچ گاه به شخص دیگری واگذار نشود و در همین راستا یک سری امور مثل شستن ظرف و البسه خودم را تا جایی که امکان داشت به هیچ کس محول نکنم حتی این عادت و عهد موجب شد تا در جلسات و محیط کارم در این 8 سال از خوردن چایی صرف نظر کنم چون نمی خواستم کسی با برداشتن لیوان از جلوی من شستن آن کرامت نفس خود را در مقابل حقیری چون من خورد نماید. حتی نذرهای خود با خدای خود در ایام مذهبی را از مبالغ نقدی به جمع کردن آشغال از معابر عمومی و یا شستن ظروف و واکس زدن کفش ها تغییر دادم (نمی خواهم بگویم مسائل اقتصادی در این تغییر بی تاثیر بودند ولی تاثیرشان ناچیز بود.)؛چرا که تواضع و فروتنی عصاره جوانمردیست.
افتادگی آموز اگر طالب فیضی***هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.
شاخه ی دیگر غرور کاملا در تضاد با تکبر می باشدکه من آن را غرور مثبت می نامم. این غرور همان غروریست که کرامت نفس انسان را بالا می برد و انسان های دارای ضعف شخصیتی و یا دارای عقده حقارت غالبا از آن محرومند. غروریست که انسان مانع از ضعف و اظهار عجز در مقابل دیگر مخلوقات می شود. غروری که قناعت را برای انسان به ارمغان آورده و حرص و طمع بی نهایت را از او دور می سازد. من خود بارها شیرینی این غرور را چشیده ام. یک بار در سال 86 از یک استاد ریاضی که هنوز هم به ایشان ارادت دارم سوالی پرسیدم و ایشان با قهقهه و پوزخندی ناجور جلوی جمعی چهل نفره من را مورد تمسخر قرار داده و سوالم را بدیهی خوانده و با نابغه خواندن من به طنز آن غرور من را شکست. این ماجرا آن قدر بر من گران آمد که من بعد آن روز به مدت یک سال کلیه کتاب های ریاضی دوستانم و کتابخانه مدرسه و شهر (بالغ بر بیش از 30 جلد) را امانت گرفتم و شب و روز و وقت و بی وقت حتی در صف شیرهای یارانه ای نوت هایم را می خواندم و بعد از یک سال تلاش شبانه روزی و اتمام کتب تا به امروز هیچ مطالعه ای در زمینه ریاضیات نداشته ام هر چند سالهاست شغل پاره وقت تدریس ریاضیات را برای خودم به عنوان شغل دوم برگزیده ام.
338- چند ماهقبل یک آگهی در مورد "اجتماع بزرگ زمین تخت گرایان ایران" وجلسه ای که قرار بود به هم اندیشی و بیان استدلال های قوی خود بپردازند دیدم. ابتدا فکر کردم متن طنزی را پیش رو دارم ولی با یک جست و جو فهمیدم ظاهرا در ایران و خیلی نقاط جهان دارای طرفداران زیادی هستند و این گروه کلیه عکس های فضایی را دروغ ناسا برای فریب مردمدانسته و تلاش ویژه ای برای اثبات حقانیت ادعای بزرگانشان در عهد بوق دارند.
+ چند هفته قبل یک بنر در ارتباط با تعریف مزایای چند همسری دیدم و البته این بار هم طنز نبود و گروهی در فکر احیای این سنت نیک (!!!) و رشد و تعالی جامعه بودند.
+چند روز قبل هم اتاقی مثلا مذهبی منکه چند ماهی هست او را می شناسم دیدم که متاسفانه به دلیل بیماری های قلبی و فشار خون اوضاع حادی داشت و از درد می نالید. زمان نهار فرا رسید و دیدم یک قاشق نمک قبل و یک قاشق نمک بعد از غذا میل کردند. به او گفتم برای شرایط شما نمک خوب نیست. گفت از شما انتظار نداشتم... اسم خود را مذهبی گذاشته اید ولی از این دکترهای لیبرال خط می گیرید. این دکترها کودن هستند و هیچ نمی فهمند. پیامبر خودشان گفته اند که نمک خوردن قبل و بعد غذا هفتاد نوع بلا را رفع می کند. خواستم از نمک درون نان برایش بگویم و البته از این که آن حدیث را پیامبر در بین اعرابی گفته که هر روز در گرمای حجاز کلی فعالیت فیزیکی داشتند و نمک را با عرق دفع می کردند نه مانند شما که بیشترین حجم تحرکتان در روز زیر کولر و تا در سرویس بهداشتی هست و غذایتان را هم شخص دیگری آماده می کند ولی با تجربه قبلی می دانستم من را متهم به محدود سازی اسلام به زمان و مکان و تفکرات لیبرالی و فریفتگی می کند پس سکوت را ترجیح دادم.
+همین امروز یک روحانی جوان دهه هفتادی را در دیداری می بینم و اقدام من را در جذب و هیئت خیلی مثبت ارزیابی می کند و من هم در ابتدا او را به هیئت دعوت می کنم. از خروجی های هیئت می پرسد و من هم گروه های ترک اعتیاد و انگیزشی و شعر خوانی و تفسیر قرآن را برایش شرح می دهم و می خواهد برنامه ای را که به گفته خود در جهت ارتقاء هیئت تدارک دیده به من ارائه کند. از بحث ازدواج می پرسد و من از اقداماتی که بعضا خودم یا دوستان هیئتی در راستای معرفی افراد به واسطه ها برداشته ایم ولی او این را خیلی کم ارزیابی می کند و نظرش این است که این ها اقدامات قطره ای است و باید تند تر کار کرد. برنامه اش را ارائه می دهد که عمدتا بر مبنای حکم "متعه" بنا کرده و سپس از اقدامات و تجارب خودش در این امر قبل از ازدواجبا دو همسر فعلی اش می گوید. وسعت دیدش در احکام اسلامی و نگرشش به دین که در چه اموری خلاصه شده هاله ای از تهوع را در وجودم پدید می آورد و توجیه المسائلی را که با سوء استفاده از شرع برای لجن کاری خودش ساخته لحظه ای در جلوی چشمانم ظاهر می شود. پاسخ منفی، بی تفاوتی و اخلاق سرد من را دال بر تعصب و بی دینی من می داند و من بسیار خوشحال می شوم که با این دو صفت از شروع دوستی با فرد دارای چنین تفکری صرف نظر کنم.
+ چندی پیش در یک جلسه بصیرت افزایی کوچک در تهران شنیدم که جماران را محله ای فقیر در کهریزک که حتی آب لوله کشی ندارد معرفی می کرد و از آن رو سعی داشت بر حق بودن دیدگاه و اندیشه اش را اثبات کند.
+ همه ما هر روزه ده ها "زمین تخت گرا" در اطراف خود می بینیم از قمه زنان محرم برای پاداش اخروی از امام حسین تا صدها مورد دیگر...
+ مشکل اصلی شاید این است که الگوهایمان را آن طور که خودمان می خواهیم در ذهنمان شکل می دهیم نه آن طور که آن ها بودند و این گاه از سر جهل و تعصب و گاه از جانب هوای نفس است که گاه می بینیم با وجود این همه کتاب از اسلام و پیامبر اسلام، داعش مدعی خلافت و حکومت اسلامی می شود.
+ چه زیبا می فرمایند علامه اقبال: چو رخت خویش بر بستم از این خاک--همه گفتند با ما آشنا بود--و لیکن کس ندانست این مسافر--چه گفت و با که گفت و از کجا بود.
+صورت مساله را پاک نکنیم.
+ تفکر و تعقل از نعمت های بزرگ الهی هست.
+شما هم حتما اظهار نظر بفرمایید.
+نوشتن انسان را سبک می کند. شاید بتوان اندکی به سان قطره ای در مقابل دریا از عظمت صحبت مولای متقیان با چاه و ترجیح چاه بر اشعث های سپاه "خودی" و مردم آیه خوان سر به سجود به ظاهر متدین که حماقت خود را در صفین ها نشان دادند را درک کرد.
344- من خیلی دانش ادبی ندارم و فرق بین آرزو و هدف را نمی دانم ولی به نظرم آرزو برخواسته از همه تمایلات طبیعی متنوعانسان(فارغ از خوب یا بد بودن آن) می باشد ولی هدف را خود انسان با توجه به ذات و درونش (خوب یا بد، بزرگ یا کوچک) از بین این آرزوها انتخاب می کند و با گذشت زمان و به شرط تلاش و همت به سمت اهدافش نزدیک و از سایر آرزوهایش فاصله می گیرد. (خودم دوباره بخواهم مطالعه کنم ممکن است مفهوم جمله را متوجه نشوم.)
حداکثر تا 10 سال قبل شاید منزل شیک و ماشین لوکس و زندگی آرام در رده ی آرزوهای من بودند ولی با گذشت زمان جای خود را به اهدافی دادند که شاید متفاوت تر بودند البته این تنها ناشی از جهش تفکرات و خود وجودی من نبود و البته شرایط مختلف محیط هم بی تاثیر نبودند. البته این تغییر مسیر دلیلی نبود که من همه این تیپ آرزوها را دست نیافتنی دیده باشم.
گروهی از آرزوها که به نظر من انسان باید آن را از لیست اهدافش حذف کند،آرزوهای محال هستند و تشخیص درست و به موقع آرزوهای محال و حذف آن از اهداف زندگی تاثیر بسزایی در موفقیت انسان در آینده زندگی او خواهد داشت ولی تنها معیاری که شاید موجب این تشخیص شودخود انسان می باشد که بیشترین شناخت را از خود دارد و یقینا هر چه بیشتر در مسیر خودشناسی گام برداشته باشد در این راه موفق تر است.
آخرین بار دو سال قبل در چنین روزهایی یک آرزوی بزرگم را از جاده اهدافم حذف کردم (که البته خیلی دردناک بود و شاید تا ماه ها من را در قالب جنگ درونی آزار می داد و لحظه ای خاطرم را رها نمی کرد) ولی هیچ گاه متوجه نشدم که آیا حذف آن آرزو از مسیر اهدافم که اثرات آن هنوز هم گاه دامن گیرم هست اصلا کار درستی بود و اگر بود تا چقدر درست بود؟
+نظر شما چیست؟
+متن مبهمی بود و جز اندک هوشیاران عالم معنا به مفاهیم آن پی نبرند.
348- از همان کودکی علاقه خاصی به کوهنوردی داشتم. رویای نوجوانی ام فتح 14 قله بالای 8 هزار متر جهان به خصوص K2 در نپال بود. رویایی که شاید هیچ گاه رنگ واقعیت به خود نگیرد. در دوره کارشناسی در یک شهر ساحلی بودم و این نبود کوه من را شدیدا افسرده می کرد. اکنون که سال هاست تهران را برای اقامت برگزیده ام دوباره این حرفه را شروع کرده ام. اولین بار در تهران 21 بهمن 94 تا قله کلکچال و سپس ایستگاه 5 توچال با 3 تا از دوستان رفتیم و دوباره همین مسیر را برگشتیم. تجربه ای به یاد ماندنی بود و شاید من بعدها در مورد چالش ها و زیبایی های آن روز به یاد ماندنی بیشتر نوشتم. پس از آن هر هفته جمعه صبح ها قبل از طلوع خورشید این برنامه من شده بود و چون هم سرعتم (از جهت محدودیت زمان)زیاد بود و هم تنهایی این مسیر به من می چسبید نزدیک به دو سال هر هفتهاین برنامه را داشتم. اواخر تابستان سال 96 با شروع مشکلاتم دیگر تنها پناه من در تهران بود که بر حسب اتفاق یه روز راه را کج کرده و مزار هشت شهید غواص عزیز را دیدم که در آن دو سال از آن ها غافل بودم. در طبقه زیرین آن یک حسینیه بود که نماز ظهر در آن برگذار می شد و بعد از نماز امام جماعت من را به نهار دعوت کرد و سپس در پایین آمدن او را همراهی و او من را تا درب محل سکونتم رساند. از آن هفته دیگر تنها نبودم و آن دوست قدیمی هر هفته صبح ها به دنبالم می امد و من را می رساند و کم کم با دوستان دیگری آشنا شدم و این روی روند زندگی و روحیه من تاثیرات مثبت زیادی گذاشت و خدا را شکر شهدا من را به خادمی قبول کردند و این افتخار تاکنون علی رغم همه سختی ها و شیرینی های آن بر پیشانی من مانده است که همواره موجب برکت، امید، عزت و آبرو برای من بوده اند که خود خدا می داند هر چه ما داریم اول از ائمه و در مرتبه بعد از شهدای عزیزمان داریم.
یقینا اگر این شهدا و این دوستان مخلص که به واسطه شهدا هر هفته در کنار هم هستیم نبودند من در تهران جز اندک زمانی دوام نمی آوردم.
در مورد کرامات شهدا بیشتر خواهم نوشت و سروده و زمزمه و شعر های بیشتری خواهم گذاشت ولی برای شروع به آیه ی زیبایی از کلام الله مجید اکتفا می کنم.
ای وصالت آرزوی عاشقان وی خیالت پیش روی عاشقان هرکجا کردم نظر بالا و پست جلوه ای از روی زیبای تو هست خرقه پوشان محو رخسار تواند باده نوشان مست دیدار تواند هم بود در هردلی ماوای تو هم بود در هرسری سودای تو حرفی از اسرار عشقم یاد ده هم بسوزان هم مرا بر باد ده