خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مسافر
  • ۰
  • ۰
  • مسافر
  • ۰
  • ۰

سفری دو ساعته از تهران به اصفهان
برای یک کار اداری باید اولین پنجشنبه مهرماه تهران می بودم. روز چهارشنبه ظهر پس از بررسی اتوبوس ها و یک مشورت تلفنی با دوستم "آقا داسی" آخر شب را برای مسافرت انتخاب کردم و چون تجربه و حوصله رانندگی شبانه تنهایی رو نداشتم و فرداش هم سرم شلوغ بود، اتوبوس رو ترجیح دادم.  
ظاهرا اتوبوس ها این مسیر را نهایتا شش ساعته می رسیدند و برای من که ساعت ده صبح کار داشتم، سرویس ساعت دو نصف شب مناسب تر بود ولی با توجه به شلوغی تهران و شرایط خاص، سرویس ساعت یازده که مبدا آن ترمینال تهرانپارس در حوالی محل سکونتم بود را ترجیح دادم.
بعد از خرید اینترنتی بلیط، دوستم از راه رسید که از جلسه دفاع دکترا مهندسی برق برمی گشت، جهت رفع خستگیش مقداری پیاده روی در فضای سبز او را مهمان کردم و بعد از صرف شام و وب گردی مختصری، در کمال خونسردی ساعت ده و ربع شب، عزم رفتن کردم.
در اولین قدم، هر چه تلاش می کردم، از تاکسی اینترنتی (تپسی) خبری نبود. بعد ده دقیقه یک تاکسی درخواست من را قبول کرد، اما در کمال ناباوری بعد از پنج دقیقه، رد کرد و من ناچارا هزینه پیشنهادی سفر که 19 هزار تومن تعیین شده بود را به 27 هزار تومن افزایش دادم که دوباره همان تاکسی قبول کرد. 
یک تاکسی زرد که پژو 405 ما قبل تاریخ بود بالاخره از راه رسید. وقتی سوار شدم خواستم تکیه دهم و چرتی بزنم که گفت صندلی های ماشینش بالشتک ندارد. صدایش پیرمردی شست ساله می نمود و از اقتصاد و سیاست و مسائل روز می پرسید. از واردات خودرو و معضل مسکن، شرایط سخت زندگی در جامعه تا نقد دولت ها و آینده ایران، تهش هم گفت تهش ما جوون ها باید کشورو بسازیم. زیرچشمی نگاهش کردم در کمال ناباوری چهره جوانی داشت و وقتی پرسیدم خودش را متولد 62 معرفی کرد. ناخودآگاه چشمم به عدد کیلومتر شمار ماشینش خورد که با عدد یک میلیون کیلومتر فاصله چندانی نداشت و خودش هم گفت ماشینش مدل 91 است و باید عوضش کند که مابین همین صحبت هایش بود که رسیدیم و از او خدا حافظی کردم.
وارد تعاونی 15 ترمینال شدم، بلیطم را پرینت گرفته و تا شروع حرکت اتوبوس چرخی در محوطه زدم.

سوار اتوبوس شدم و جای من در صندلی های آخر بود. صندلی تک کنارم پیرمردی 69 ساله بود که تشخیص این که از ایلات قشقایی باشد، دشوار نبود. جوانی که دستفروش درون اتوبوس ها بود از راه رسید با شکلات و لواشک و چند عدد پاپیون و گل دکمه در دستش که تلاش عجیبی برای فروش آن ها با استفاده از ادبیات طنز گونه اش می کرد. التماس های دستفروش و انکار پیرمرد قشقایی باعث شد که یخ سکوتش بشکند و آرام در گوش من گفت من ده ها دختر و نوه و نتیجه دارم. از کودکی تا خونه بخت نه رنگ آرایش می بینند و نه به دنبال این مسائل اند. لبخندی زدم و گفتم از کدام دیاری؟ خندید و شروع کرد.
ما ایل بزرگ قشقایی هستیم. خانه نداریم و همیشه در ییلاق و قشلاقیم. وقتی اسم ییلاق و قشلاق و چند کوه منطقه شان را گفتم، انگاری قند تو دلش آب شد و فکر کرد هم ولایتییش باشم. پرسید تاکنون ایلات را دیده ای؟
 پیرمرد دیگری که صندلی جلو من با دخترش بود هم برگشت. گفت من هم حدود هفتاد سال دارم. گفتم خداوند عمر با عزت بدهد. گفت چهار دسته گل دارم سه پسر و این نازتر از جان دخترم.گفتم خدا حفظشون کنه. گفت پدر من در روستایی در دماوند ساکن بود که مردمش همه اهل فن بودند. گفتم و آن روستا اسمش جابان بود. گفت پس همشهری هستیم؟ گفتم نه ولی مناطق را می شناسم. چانه اش گرم شد. من 60 سال سابقه کار دارم. 30 سال چاه کن و 30 سال هم آهنگر و جوشکار بودم. مادرم اهل اصفهان بود. شغلش را به خاطر مسائلی عوض کرده بود که بیان آن در این چند خط نمی گنجد. گفت من فاتح دماوندم. گفتم از رینه؟ گفت شما هم کوهنوردین؟ گفتم بله. روحیه و امید در وجودش موج می زد. دخترش که عشق به پدر در وجودش موج می زد گفت پدرم بر اثر کار زیاد آب مروارید گرفتن و نابینا شدن و با اصرار من عمل کردند و الان سوی یک چشمش کمی برگشت ولی در اون یکی چشمش عمل تاثیر نداشت. 
پیر ایل قشقایی دوباره خود را تنها دید، در گوشی از من پرسید که دماوند کجاست ؟ و من برایش گفتم. گفت هشت فرزند دارد که همه خانه دارند جز آخرین فرزندش که زنش در عقد است. ده ها نوه و چند نتیجه داشت ولی همزمان مادربزرگش هم زنده بود که با آنها زندگی می کرد. گفت حس جالبیه هم زمان که نتیجه داشته باشی مادربزرگ هم داشته باشی. ناگاه پیرمرد ردیف جلو مجددا علاقه مند شد و گفت پدر من هم در 120 سالگی از دنیا رفت. گفتم اشتباه نمی کنید؟ گفت نه پدرم بیش از 60 سال از من بزرگتر بود و من بچه زن دومش بودم و الان خواهرم 122 سال داردو فورا برای اثبات حرفش عکسی از شناسنامه ها از گوشی دخترش نشان داد.

ایل قشقایی دوباره شروع کرد. گفت منزلی ندارد و 830 رأس گوسفند دارد. محصولاتش با کیفیت است. گفت منطقه آن ها آنتن دهی ندارد. گفت ما بهار سال 59 فهمیدیم انقلاب شده. کسی در ایل ما بیش از شش کلاس سواد نداره. گفت مدارس ما صحرایی هستند و معلم های آقا زود فراری میشن ولی بعضی خانم معلم ها پیش ما می مونند. گفت ما ساده ایم، تعریف می کرد چندی قبل خانمی از ایلش  به پزشک مراجعه و پزشک گفته قند و چربی ما بالاست. گفتند یعنی چه؟ گفته یعنی قند و چربی یا همون روغن زیاد داری. در گوش دکتر گفته حالا که فهمیدی میگم چند تا کیسه برنج هم دارم ولی به عروسم نگی یه وقت و در همین حال پیرمرد  می خندید...
گفتم چه شد راهی تهران شدی. گفت دولت هوای ما رو خیلی داره. بیمه می کنه مون. مفتکی دارو به خودمون و داممون میده. از هر سه پسر دوتاشو برامون معاف می کنه از خدمت، الانم پسر اخریم رفته بود خدمت. بعدش هفت ماه نیومد و ما ازش بی خبر بودیم. منم رفتم دنبالش گرگان. بعدش فرماندشون گفت ترخیص شده دو روز قبل ولی چون تلفن نداشتیم ما نفهمیدیم. گفت ظاهرا سر غیبتاش هفت ماه اضافه خدمت خورده. گفت من از گرگان اومدم تهران. توی شلوغی ها کیفمو زدن و من موندم رو هوا. بلافاصله گوشی در آوردم و گفتم بذا زنگ بزنم کس و کارتون که گفت آنتن نداره اونا باس برن سمت تنگه بالای کوه زنگ بزنن. گفتم پس چه کردی؟ گفت بچه هام دوستم دارند. سال 92 رفتم حج، برگشتنی نذاشتن دست به سیاه و سفید بزنم که بی دست و پا شدم. گفت توی ترمینال انگشترمو فروختم و با پولش بسکویت، بلیط و دو نخ سیگار گرفتم. توی صحبت هاش چیز غلطی ندیدم، فکرم مشغول شد، چشمم به آسمان و ماه افتاد که روز اول ربیع الاول رو نشون میداد، یادم اومد که قرار گذاشته بودم با خودم اول هر ماه صدقه بدم.

خواستم تفالی به قرآن بزنم ولی ناخودآگاه آیه شریفه "۞ وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبَىٰ وَالْیَتَامَىٰ وَالْمَسَاکِینِ "وَابْنِ السَّبِیلِ" إِنْ کُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَمَا أَنْزَلْنَا عَلَىٰ عَبْدِنَا یَوْمَ الْفُرْقَانِ یَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ ۗ وَاللَّهُ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ" به ذهنم رسید. ساعت پنج صبح به اصفهان رسیدیم. پیر قشقایی عزیز به نمازخونه رفت. از ترمینال اولین بلیط شیراز رو جویا شدم که برای شش و نیم صبح بود و بعد هم از شیراز به شهرشون که در مجموع 200 تومن بلیط و یک پک یه وعده ای غذا تهیه و نزدش بردم. خیلی خوشحال شد و خواست شماره تماس و شماره کارتم را بنویسم. گفتم حاجی شما بدهکاری ولی نه به من. گفت به کی؟ گفتم اولین مسافر یا در راه مانده آبرومند مثل خودتان، با کلی تشکر و دعا از او خدا حافظی کردم. هنوز وقت زیاد داشتم پس دیدن شهر اصفهان، مردم مهربانش و البته سی و سه پل هر چند امروزش جای بحث دارد خالی از لطف نبود. یک ویولونیست جوان می نخواخت، ده ها قایق کوچک تفریحی در میان بیابان حاصل شده یادآور روزهای خوبی بودند. مردم اصفهان هم اما دنیایی دیگر داشتند. مردمانی زیباروتر از خراسان، مازندران و تهران و خیلی استان های دیگر، لهجه شان بر این زیبایی می افزود، چادری هایشان، بند چادرشان محکم تر از نقاط دیگر و در مقابل آن ها که به پوشش اعتقاد نداشتند، گره روسری شان شل تر از مناطق دیگر بود که اگر دقیق تر بخواهم بگویم چیزی در سر نداشتند، اما نکته ارزشمند زندگی و تعامل افراد با اندیشه های مختلف با صمیمیتی خاص در کنار یکدیگر بود. شهر زیبایی بود با مردمان ورزشکار که دیدن تعداد زیادی دوچرخه سوار با دوچرخه های سنتی موبد این حقیقت بود. کم کم باید به کارهایم می رسیدم. خیابان های تمیز و آراسته نشان از مردمانی سخت کوش و با انگیزه داشت. شاید کاشان هم آن بافت سنتی را بیشتر داشته باشد ولی به نظر من اصفهان در هر حالت خیلی به کاشان سر است. در یک مغازه که دو خانم خوش اخلاق و آراسته و مرتب مسئولش بودند یک املت سفارش دادم. غنی سازی نان تافتون آن با سبزیجات محلی بر مزه خوب آن می افزود ولی قیمت 55 تومنی آن گواه این بود که اصفهان در مقابل تهران  خیلی شهر ارزانی نیست. متاسفانه همیشه هر وقت من در سفر هوس عکاسی می کنم باتری گوشیم رو به اتمام می گریزد.
 حدود ساعت دوازده کارم تمام شد و مجددا به ترمینال کاوه مراجعه کردم و پس از خرید شارژر، یک بلیط تهران برای ساعت دو عصر گرفتم. هم اکنون که این نوشته را می نویسم ساعت پنج عصر است که در اتوبوسی هستم که همه خوابند و ان شاءالله من تا ساعاتی دیگر به تهران خواهم رسید.

تکمیلی:

صبح روز شنبه خبر رسید آنچه به خاطرش اصفهان رفتم، روال شد.   ... خدایا شکرت.

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

بوی مرگ

بیشتر از همیشه خودم هم نمی دانم چه مرگمه. حالم در عین خوبی بده. در دلم آشوبه.. نمی دانم.. روز اول ماه ربیع الاول و این بغض شدید و این دلتنگی و سردرگمی چه حکمتی دارد که من نمی فهمم. گرمای شعله های آتش اضطراب درونم را احساس می کنم و درد ترکش های استرس و پوچی امانم را بریده است. دردم چیست؟ نمی دانم. درمانم چیست؟ نمی دانم. 

شاید بهتر است باز هم تفال حالم را به کلام الله بسپارم. بسم الله ...

الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ

خدایا، نوید خوب شما آرامش بخش قلب من است، این آرامش را در قلبم ایجاد کن و مرا از آنچه حال خوب و خدایی را از من گرفته است، برهان.

  • مسافر