اواسط مرداد 97 بود که حسب اتفاق گذرم به دانشگاه افتاد و تابلوی اطلاعیه برگذاری اردوی جهادی را برای بار چندم دیدم. به خانه آمدم و پس از صحبتب مختصر با دوستانم دو نفر از آن ها یعنی سجاد و محسن متقاعد شدند که با هم در این اردو ثبت نام کنیم. سه نفره پس از گذاشتن قرار به دانشگاه رفتیم و در این اردو ثبت نام کردیم. من بیشتر دوست داشتم در زمینه عمرانی فعال باشم ولی مسئول اردو چون از سابقه من در امور علمی فرهنگی آگاه بود اولویت عمرانی را اولویت دوم فعالیت من انتخاب کرد. البته محسن و سجاد بعدها دچار گرفتاری مختصری شدند و از این اردوی شیرین جا ماندند. تاریخ اردو مشخص شد. مسئول اردو خیلی دوست داشت محسن که مسئول مستند سازی بود در اردو حاضر باشد ولی توفیق نشد.
روز موعود یعنی پنج شنبه ....ام مرداد فرا رسید. از قضا قرارداد من برای خوابگاه هم رو به اتمام بود و قرار بود از اول شهریور به منزل استیجاری جدیدم بروم. صبح چمدانم را جمع کردم ولی همش حس می کردم چیزی جا گذاشتم. بهترین و البته قیمتی ترین پیراهن و شلوارم را برای اردو کنار گذاشتم و کفش برند و قیمتی نایک که چند روز پیش از شهر ری خریده بودم را هم کنار گذاشتم. چمدانم را هم به دوستم سجاد سپردم تا روز برگشت به محل سکونت جدیدم ببرم. نیم ساعتی فکر کردم. فکر می کنم گمشده ام پیدا شد. جنگی پریدم و وارد از خیابان فاطمی وارد اتوبان چمران شدم و از آن جا با بی آر تی ابتدا به پارک وی و سپس به میدات تجریش رفتم. پس از زیارتی در امام زاده صالح و خوردن خرمای نذری و دعا با یک تاکسی به پارک جمشیدیه رفتم و از آن جا به سوی بهشت روی زمین راهی شدم. در راه خیلی از دوستان را دیدم. بهشت بود و آرامش. نیم ساعتی در آن جا ایستادم. نسیم خنکی می وزید. اذان ظهر شد. نماز را خواندم و مقداری از آن آب خنک و بهشتی نوشیدم و دوباره به سمت پایین راهی شدم. به خوابگاه رسیدم و تسویه حساب کردم و به سمت دانشگاه رفتم. مدتی منتظر بودم و نماز مغرب و عشا را در مسجد دانشگاه خواندم و اتوبوس در نهایت آمد. حضور و غیاب مختصری از شرکت کننده ها صورت گرفت. مختصر بخواهم بگویم یک داود بود مسئول هماهنگی های اردو که اهل همان منطقه تربت بود و یک مراد داشتیم که مسئول اردو و مراد دل همراهان بود. تعدادی از بچه های شهر ری بودند که همه صاحب فن در امور برق و لوله کشی و سایر امور فنی بودند. تعدادی خانم و چند آقا که مثلا قرار بود کار فرهنگی کنند و من هم که در زمینه علم و فرهنگ از پیشکسوتان بودم. سه نفر پیشکسوت هم داشتیم با حدود سن 50 سال اولی آقا سید کمال مقیم تهران و معلم ریاضی ای که سال ها در مادرید تدریس می کرده و الان خودش را بیشتر وقف امور اردو جهادی و امور اجرایی مذهبی کرده بود و بیشتر وقت خود را در این قالب می گذراند. دومی یک اصفهانی شیرین لفظ و مثل دوتای دیگر از بچه های جبهه و جنگ بود. عمو رمضان علی کارگاه چوب داشت و بازنشسته بود و کار را عشقی قبول می کرد و اهل تفریح و بگو بخند و البته بسیار خبره در امور فنی بود. ماشین 206 خودش رو آورده و این چند روز وقف اردو کرده بود ودر آن از دستگاه جوش و فرز تا انواع پیچ و مهره و.. پیدا می شد. سومی هم حاج علی اکبر اهل شیراز و البته اهل دل بود. مهندس و برنامه نویسی بسیار خبره که سال ها عسلویه کار می کرده و در حتی بعد بازنشستگی در امارات دعوت به کار شده بود اما چون در نامه عنوان خلیج عرب را دیده بود حس تعصب و میهن دوستیش موجب شده بود به نامه دست رد بزند. البته یک شبه روحانی هم با همسرش تشریف آورده بود که همان روزهای اول به دلایلی بازگشت.
اتوبوس به راه افتاد. مسئول اردو با لیستی در تفکر است. من می پرسم داود جان من که فرهنگی بودم درسته؟ جواب می شنوم خیر شما بخش عمرانی هستید همان جایی که خود می خواستید. من کمی در فکر فرو می روم. به لباس هایم می اندیشم و به کفش های برند دار و گران قیمتم. حتما فلسفه ای پشت این ها خوابیده که خود خبر ندارم. نماز صبح را در مسجدی نزدیکی تربت می خوانیم. کم کم به مرز افغانستان نزدیک می شویم. خشکی و گرمای مطلق در منطقه بیداد می کند. از نصرآباد می گذریم و به موسی آباد می رسیم. وسایل را در مدرسه ای شبانه روزی می گذاریم. فرمانده پاسگاه منطقه و ریاست مخابرات منطقه در جمعی صمیمانه از ما استقبال و نام و نشان ما را جویا می شوند. با یک پیکاپ دانشگاه به مناطق مرزی جباربیگ می رویم. دیگر گوشی های همراه هم آنتن نمی دهد. در مورد جای اسکان هنوز بحث هست. خانم ها با اسکان آقایان در روستای موسی آباد موافق نیستند. در روستای جباربیگ چند خانه قدیمی با گنبد مدور که اصطلاحا بادگیر نامیده می شود وجود دارد و مدرسه ای که متراژ اتاق آن کمتر از 20 متر است و ما حدود 20 نفر را پاسخگو نیست. تصمیم نهایی به بازگشت به موسی آباد برای اسکان شبانه می شود. نهار را در مسجدی در روستای جبار بیگ برایمان می آورند. این روستا همگی اهل سنت هستند و مولوی جوانی دارد که او را ده برابری می نامند. بخش عمده کار ما در این روستا هست. در بخش عمرانی من هستم و سه پیشکسوت که وصف حالشان را گفتم و مراد و یک دوست که پی اچ دی دارد و در جستجوی مواردی همراه این اردو شده و آن ها را در اینجا نمی یابد. قرار است در این روستا یک پارک کودک یک مصلی برای نماز میت و یا به قول خودشان نماز جنازه بزنیم و قنات را هم لایروبی کنیم. قنات در این روستاها یه آب با دبی بسیار محدود هست که گاها قطع می شود. این قنات در جلو مسجدشان قرار دارد و بخشی از آب آن مال دو سه نفر از اهالی هست و البته فکر می کنم کمتر از 40 خانوار ساکن این روستا هستند. پیرمردی هست که همیشه لب قنات می نشیند و مسن ترین فرد روستاست و بیش از 80 سال عمر دارد. مردی سبیلو و با اباهت به اسم یاری می بینیم که از معتمدان روستا هست و با برادرش در یک خانه مشترک زندگی می کنند. پسری دارد که در مرزهای غربی کشور سرباز است و پسری که شاگرد ممتاز و حافظ قران و اگر اشتباه نکنم دختر بچه ای کوچک هم دارد و البته یک رفیق و رقیبی به اسم میرزایی که او هم شورای روستا است و البته او را مقنی و عالم به علم قنات می دانند. پسری را میبینم که کنکوری است ولی از ذوق آمدن ما خان و کوچه را آب و جارو می کند و با پرسشی مختصر به هوش وافرش پی می برم. درون روستا تنها یک درخت نمود دارد و یک چاه که در کنارش زمینی است و یک ساختمان نیمه کاره که مالکش شهر نشین است. منبع درآمدشان دامداری است و اثری از باق هم نیست. مراتعی خشک و پیرمردهایی که گرما صورت آن ها را سیاه و برنزه کرده است. جویای سن یکی از این پیرمردها می شوم. خیلی متعجب می شوم وقتی می بینم که هنوز 60 سالش تمام نشده ولی هیکلش لاغر و خیلی چون 90 سالگان شکست خورده و خمیده شده است و از جوانی ها و خاطراتش از زمان پر آبی منطقه و چوپانی هایش تا کارگری هایش در سبزوار می گوید و دوستانش آن را تایید می کنند. در ادامه بعد از نهار باید کم کم آماده کار شویم. پروژه اول ساخت پارک کودک است. با یک تراکتور که راننده آن آقا احسان جوانیست که کمتر از 30 سال دارد راهی یک کال قدیمی می شویم تا سنگ درشت بار بزنیم. حاج علی اکبر هم ما را همراهی می کند. دو سه باری از منطقه سنگ می آوریم و یکی دو بار هم آقای میرزایی به ما سنگ می دهد. سیمان هم از راه می رسد و زمین را با آقا مراد تراز می کنیم. شب هنگام با ماشین حاج رمضان علی و ماشین دانشگاه به همان مدرسه در موسی آباد برمی گردیم. یک عضو جدید هم به ما اضافه شده. آقا رضا نو جوانی 18 ساله که همان سال کنکور داده بود و بعد از انتخاب رشته خودش با اتوبوس از جنوب غرب کشور به شمال شرق کشور آمده بود. پسری بسیار متین و باهوش که اطلاع دقیق دارم امسال شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف در رشته خودش می باشد. شب هنگام ابتدا از مشکلات بحث می شود. بیشترین مشکلات مربوط به دوستان فنی هست که متقاضی زیاد دارند ولی امکانات و تجهیزات و بعضا مصالح ندارند. گر چه ما روزهای اول در جباربیگ بودیم ولی دوستان فنی و فرهنگی روستاهای موسی آباد، جباربیگ،چاه مزار، تیمنک و چندین روستای دیگر را پوشش می دادند. از روز دوم کار جدی تر می شود. مصالح می رسد و کم کم پروژه پارک رو به اتمام می رسد. خشت ها روی هم می روند. صفا و صمیمیت موج می زند. صبح ها حاج مراد آهن غلام سیاه مرشد..... را می گذارد. صبحانه خیلی ساده است. مسئول و آشپزخانه مدرسه که پسرش هم نانوا دار محل هست خیلی سلیقه ندارد. روزانه بیش از یک ساعت آب نداریم. صبحانه ما نیمه نانی و مقدار اندکی پنیر و یا کره و چای می باشد. تقریبا با همه افراد دوست شده و محلی ها را همشهری خود می نامم. پدر و برادر کوچکتر مسئول مخابرات که خود از اهل سنت است با لباس بسیجی و مسلح شب ها تا صبح از ما نگهبانی می دهند. ظاهرا امنیت قبلا اینجا خیلی جالب نبوده ولی با آموزش و مسلح کرده عشایر در طرح بسیج عشایر این مشکلات تا حد زیادی رفع شده است. ظهرها وضو را در قنات جباربیگ می گیریم و نماز را هم در همان مسجدش می خوانیم. به خاطر کثیفی لباس هایمان در مسجد از چفیه به عنوان زیر انداز استفاده می کنیم. این را بگویم که در آن ده روز من برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم از عینک طبی اصلا استفاده نکنم که به نوبه خود تجربه جالبی بود. در روز دوم پیراهن برند و قیمتی من پاره شد و اثرات تعلق از وجودم رفت. روحانی داشتیم که هر روز ساعتی به کمک ما می آمد و به شوخی داد می زد دوربین ها را آماده کنید که ما آمدیم. نهار را هم برای ما می آوردند و در ساختمانی نیمه کاره میل می کردیم.
در طی روز محلی ها زیاد برای ما چایی می آوردند ولی منطقه شدیدا گرم و خشک بود و گردبادها فضولات گوسفندها را مهمان چای ما می کرد که البته محلی ها به این وضع عادت کرده بودند ولی ما کل صورت و بدنمان را با پارچه محکم بسته بودیم. نهار هم با ماشینی هماهنگ برای ما می آمد و در همان مسجد میل می کردیم. پروژه اول که همان پارک کودک بود فکر می کنم سه روزی به طول انجامید. شب ها من به سختی و از روی دیوارها با خانواده تماس می گرفتم. دقیقا در خاطم هست شب دوم شب آخر انتخاب واحد خواهر خودم بود که من نت نداشتم و به سختی و با رومینگ برایش انتخاب واحد کردم که هزینه اش سرسام آور بود.
یک شب ما از ماشین هایمان جا ماندین و آقای یاری و برادرش ما را به موسی آباد رساندند. برادر آقای یاری عروسی در موسی آباد دعوت بود و ما را هم دعوت کرد ولی سر و وضع ما خیلی مناسب عروسی نبود. داستان عشق و جوانی برادر آقای یاری شنیدنی بود.
یک روز آقای یاری ما را به صرف چایی به خانه اش دعوت کرد و از تجربه هایش گفت. از جوانی و فرزندانش و به خصوص وقتی فهمید من کوهنوردی را به صورت حرفه ای دنبال می کنم الفت خوبی بین ما برقرار شد و خاطره ها از پسر سربازش می گفت. البته همین سفر موجب شد که من سال 97 از صعود به دماوند جا بمانم و خاطرات دوستان غبطه من را به همراه آورد.دیگر روز دیگر داماد آقای میرزایی ما را به نهار دعوت کرد که البته با توجه به وضعیت اقتصادی آن روزها خیلی سنگ تمام گذاشته بود. پسری دو ساله و متین داشت و از دغدغه های خودش درد و دل ها می کرد.
یک روز عصر چند ماشین شیشه دودی و مدل بالا آمدند و از قرار معلوم محلی ها آن ها را می شناختند چون از دیدنشان واهمه داشتند. میرزایی درگوشی به من می گوید این ها مسئولین شهر هستند. از ماشین پیاده می شوند. همگی عینک آفتابی دارند و اتوی کت و شلوارهای قیمتیشان هندوانه ها را می برد. کفش های واکس زده و براق دارند و اثرات خالکوبی روی چند نفر از آن ها مشخص است و بوی ادکلنشان فضا را پر می کند. با لگد یک بچه را به کناری هدایت می کنند و سلام نیمه گرمی می کنند. می گویند همه مردم را جمع کنید و این را شورا از بلندگوی روستا اعلام می دارد. یکی از همان کت و شلواری ها با لحنی تند به آن ها می گوید شما مفت خورها و بی عرضه هایی بیش نیستید. باید نیروهای ما (؟؟؟) از تهران برای کارهای شما اعزام شوند. شما می دانید چقدر ما در این ورطه زحمت کشیدیم. چرا خودجوش کاری نمی کنید. یکی از همان همراهان که ظاهرا از من جوان تر از من است می پرسد چقدر گرفتین؟ می گویم هیچ و اسم کار ما مشخص است. نگاه تمسخر آمیزی می کند. چند فرقان و بیل را به اکراه و یا اختیار از ما می گیرند و بدون آن که کاری کنند چند عکس می گیرند و می روند. پیشکسوتان ما از قرار معلوم برای امر به معروف و نهی از منکر و تذکر زبانی چند قدمی همراه آن ها می شوند ولی خیلی کارا نیست.
پروژه بعدی مصلی یا همان مکان نماز جنازه بود که آن هم با تراز و سیمانکاری شروع شده بود. این مراد پسری فوق العاده بود و چند هفته ای بیش به دفاع پایان نامه اش نمانده بود. آن قدر در زلزله سرپل ذهاب کار عمرانی کرده بود که حال در کنار تخصص هوا و فضا تخصص بنایی هم داشت. حاج رمضانعلی هم مدام برای ما دعای دامادی می کرد. خیلی شیوا سخن می گفت و خانواده دوست بود و البته پایه و اهل دل، مثلا نوروز که جهت ساخت خانه های سرپل ذهاب رفته بود یهویی دختربچه اش هوس کربلا می کند و از همانجا به کربلا رفته بودند. حاج کمال مدام از اردوهای جهادی و تجربه های اشتغال زایی می گفت و در کنارش گوشه چشمی هم به تجربه هایش در مادرید داشت. حاج اکبر اما جنس تجربه هایش فنی و تخصصی بود و فهمیدن آن خیلی در حیطه ذهن محدود ما نبود. ناگفته نماند دوستان فنی هم هر غروب تازه نفس به کمک ما می آمدند و سنگ تمام می گذاشتند.
این دو پروژه داشت تمام می شد که یک غروب مادرم تماس گرفت و از قرار معلوم من باید برای انجام امور خدمت و امریه باید خودم را به تهران می رساندم. فردایش بعد از صرف صبحانه وسایلم را به مراد سپردم و به سر جاده موسی آباد رفتم و با پیکانی بسیار قدیمی که مالک آن قصد داشت خواهر زاده اش را که کارگر ساختمانی بود به تربت برساند به سمت تربت رفتم و از آنجا پس از کلی علافی به مشهد رفتم. در مشهد ابتدا با یک تاکسی تا حرم رفتم و زیارتی دلنشین کردم و سری به محل کار فامیل ها زدم. دوستم دکتر امیررضا بابک که از اردوی جهادی سرپل ذهاب آشنایی و دوستی ما قوت گرفته بود من را به خوردن بستنی دعوت کرد و پس از خدا حافظی راهی تهران شدم.در تهران ابتدا به پلیس +10 مراجعه و اعزامم را گرفتم و با کلی خواهش کارهایم را انجام و واکسنم را برای همان روز نوشت. فوری به مرکز بهداشت رفتم و در آن جا بلافاصله ده نفری پشت سر من آمدند ولی از قرار معلوم من نفر 40 ام و آخرین نفر بودم و بقیه باید روز دیگری می آمدند. مدارکم همگی خدا را شکر تکمیل شد. به بوستان اقاقی در خیابان سیندخت رفتم و ساعاتی را دراز کشیدم. به دوستم علی که دوستی ما قدیمی بود و در همان دانشگاه خودمان دکترای متالورژی می خواند زنگ زدم و شب خودم را مهمانش کردم. فردای آن روز مصاحبه ام را انجام دادم و دوباره عصرش راهی مشهد شدم. صبح ماشین مشهد به تربت بود و من با اتوبوس به تربت رفتم و پس از مدتی انتظار یک پراید قدیمی با دونفر ظرفیت مازاد ما را به موسی آباد رساند و در آنجا نهار را میل کردم و این بار با دوستان فنی به روستای چاه مزار رفتم. مردم چاه مزار بر خلاف روستاهای دیگر شیعه مذهب بودند. آب بیشتری داشت و نسبتا آبادتر بود و خانه ها نو تر بودند. هوایش هم طبیعتا خنک تر و رونق زندگی در آنجا بیشتر بود. تعمیر چند شیر آب و برق کشی یک منزل و تعمیر آب مسجد محل ماحصل کار آن نیم روز بچه ها در آن محل بود. بعد آن هم به تیمنک .... می رویم. در آنجا در این چند روز غیبت من دوستان یک سرویس بهداشتی و وضوخانه برای مسجدش درست کرده اند و چندین کار بنایی جزیی و کلی انجام داده اند. درب مدرسه ای را حاج رمضان علی با دستگاه جوشش تعمیر کرده و حالا ما لوله کشی و ساخت سقفش را به عهده می گیریم و این پروژه هم به خیر و خوشی تمام می شود. شب آخر اسکان ما در آن منطقه مصادف با شب عید قربان است و تصمیم بر آن می شود تا جشنی در روستای ....... برقرار شود. از قضا تصمیم بر پخت آشی می شود که به دلیل عدم تخصص کافی خانم ها در امر آشپزی در آن شرایط این وظیفه خطیر به من سپرده می شود. شب هنگان جشن است. از همه روستاها پیر و جوان آمده اند. مولوی معروفی به اسم مولوی اخلاقی و کلی نیروهای بسیجی و پاسگاه و غیر آن هم آمده اند و مجلس شلوغی است. چند کنده چوب می آورم و ماهرانه کار آشپزی را شروع می کنم. آشی فوق حرفه ای می پزم. بعد از جشنی با شکوه زمان اطعام آن می رسد. خانم ها همه نگران از کم آمدن هستند و این استرس را به فرمانده پاسگاه منتقل می کنند و فرمانده پاسگاه من را از سنگین کشیدن منع می کند ولی من با خیال راحت کاسه ها را سنگین می کشم چون حجم غذا و جمعیت را دقیق سنجیده ام. غذا نه تنها به همه می رسد که زیاد هم می آید. در اوج خستگی احساس سوختگی می کنم. بله کفش های برند نایک و قیمتی من هم در پای من طعمه حریق شده و من خیلی دیر فهمیده ام. با همه خدا حافظی می کنیم و آن پدر و پسر بسیجی که نگهبانی از ما را به عهده گرفتند ما را به محل اسکانمان می رسانند. فردا صبح اتوبوس برگشت ما آماده شده و به سوی مشهد می رویم. راننده اتوبوس فردی نیمه خشمگین است که ما با ظرافتی خاص با او شوخی می کنیم. در راه وقتی روستایی ها می فهمند ما روز عید قربان آن ها را ترک کرده ایم خیلی ناراحت می شوند و حتی اصرار بر بازگشت ما دارند. به مشهد الرضا می رسیم. حاج رمضان علی خانواده خود را هم به مشهد فراخوانده است. توصیه و خواهش های من برای قبول دعوتم به منزل از سوی دوستان رد می شود. ظهر نهار را در رستورانی می خوریم و باز خانم ها گم شده اند. دوستان سواره و من و دو تا از دوستان فنی پیاده رهسپار حرم می شویم. در حرم عکس می گیریم و حاج کمال اتفاقی دوست قدیمی خود را می یابد و او هم وقتی از رفتن ما مطمئن می شود حاج رمضان علی را مهمان خود می کند. نماز مغرب را به جماعت در صحن حرم می خوانیم و بعد شب دوستان شام مختصری تهیه می کنند و به راه می افتیم. ترافیک شدیدی بود و ما به سختی به ترمینال رسیدیم. در اتوبوسی سوار شدیم و بعد ار صرف شام و با توکل به خداوند به راه افتادیم. راننده این اتوبوس هم خیلی از ما خوشش نمی آمد و اخلاق جالبی نداشت. در داخل ماشین من هنوز هم مردد بودم و مقصد خود را نمی دانستم. اصرار من برای مهمان کردن مراد با توجه به نزدیکی تاریخ دفاعش بی فایده بود. فکر می کنم حدود ساعت یک و نیم شب در پارکی در سبزوار برای سرویس بهداشتی نگه داشت که البته پریز برق هم داشت و من گوشیم را روشن کردم. هوا هم نسبتا خوب بود و خانواده های زیادی آنجا را بری اسکان برگزیده بودند. ناگاه تصمیمم را گرفتم و کوله ام را پایین گذاشتم. بعد از شارژ گوشیم کیفم را محکم به پایم گره کردم و در روی یک صندلی ساعاتی تا نزدیکی صبح را خوابیدم و بعد به سمت ایستگاه شهرمان به راه افتادم. بعد از مقداری تعلل ماشینی پیدا کردم که من را به شهرمان رساند و من با نشاطی مضاعف به سوی خانواده برگشتم. این سفر دوستان ارزشمندی را برای شناساند که هنوز با آن ها در ارتباط هستم. ان شاالله خداوند چنین دوستانی را در زندگی من بیشتر بگرداند.
مسافر
07/02/ 1398