خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تقدس از نگاهی نو (1)

سی ام مهر ماه 97 به حیات منزل می روم. موهایم سرم را با موزر می تراشم و با کیفی نیمه سنگین از شهرمان راهی سفری دوماهه می شوم. سفری که  بی آن که خود بدانم قرار است نگرش های من به زندگی را خیلی بهبود ببخشد. سوار اتوبوس می شوم. تا محل خدمت هشت ساعتی راه دارم. کاملا اتفاقی با سعید همسفر می شوم. بیش از 10 سال با سعید خاطرات شیرین داریم. از قضا او دو ماه پیش این سفر را در یک شهر کویری طی کرده و حالا راهی محل خدمت دو ماهه خود است. از دوران زیبایی خدمت در محرم و از رژه سی و یکم شهریور با هیجان می گوید و از این که ده تومن برای طرحش برای کسری خرج کرده ولی مثل من اقبالی نداشته است. دل پری دارد و مدام سخنان آقایش را گوش می دهد. گویا تنها همان ها حالش را خوب می کند. مسیر زندگی او از زمان آشنایی با حوزه شریف تغییر کرده است همان جایی که قرار بود من دو سال به عنوان مسئول اجرایی در خدمتشان باشم ولی خودم انصراف داده و این توفیق را از خودم گرفتم. خاطره زیاد دارد. از ارشدیتش و .... انگار خاطرات ده سال دوستی ماه و خاطرات تلخ و شیرین ایت دوستی در میان خاطرات این دو ماه که از قرار معلوم برای آن ها 48 روز بوده گم می شود. کم کم سعید به خواب عمیق فرو می رود ولی خواب قرار نیست به این راحتی چشم های من را برباید. در راه به گذشته فکر می کنم. به آن چه اتفاق افتاد و ناکامی های بی شماری که در مسیر داشتم. از دست و پا زدن بی هدف در تالاب های زندگی و سر آخر برشکستگی و پوچی که شاید آخر راه و جاده موفقیت بود.ساعت سه و نیم صبح روز اول آبان رسیده و زمان پیاده شدن من فرا رسیده است. از ماشین پیاده می شوم و دلم نمی آید خواب ناز سعید را به بهانه خدا حافظی از او دریغ کنم.

پیاده می شوم و لرز می زنم. البته همه آن ها که من را می شناسند می دانند من در سرما حالاحالاها تاب می آورم ولی مساله ای که الان هست این تاسی سر من است که هوای سرد کویر به مغز آن رسوب می کند و تنهایی گوشه جاده و حتی گوشی همراه ندارم که گذر زمان را در برابر چشمانم به نمایش بگذارم. کمی پیش می روم. چند تاکسی را می بینم و مقصد را به آن ها اعلام می دارم. قیمت هایی که اعلام می کنند موهای نداشته را بر سرم سیخ می کند و از آن ها تشکر و در گوشه ای نزدیک آن ها که حاشیه امنیت را بیشتر حس کنم به انتظار می نشینم. راننده ای چراغ می کند و اشاره می کند که سرما استخوان سورز است و به داخل ماشینش برم و در آن جا منتظر باشم که از او تشکر و در بیرون می مانم.

چراغی به سویم روشن می شود. پیکانی که احتمالا عمر آن حداقل دو برابر عمر من می باشد به سویم می آید. راننده می پرسد کجا سرباز؟ و من آدرس را می گویم. راننده که چهره مهربان و دلی به وسعت دریا داشت در آن سرمای کویر من را با قیمتی مناسب به مقصدم رساند. به برگه کیفم نگاه کردم. آدرس درست بود ولی من پادگانی نمی دیدم. صدای اذان بلند شد. نمازم را در گوشه ای خواندم. از یک بوفه جویای آدرس پادگان شدم که گفت پنجاه کیلومتری جاده.. من خشکم زد و گفتم آدرس اینجا را زده و او گفت از این جا به بعد جاده نظامی است و شخصی ها کمتر اجازه ورود دارند. گفتم منتظر اتوبوس باشم؟ گفت دلت خوشه؟ گفتم چه کنم؟ گفت با کادری ها باید بری ولی نامردا از سربازا گرون می گیرند.. تشکر کردم. یک کادری پیدا کردم که یک سربازش امروز نیامده بود. خوشحال کیفم را برداشتم و فوری خودم را توی پراید پر از خشش بدون این که از قیمت و کرایه چیزی بپرسم چوپوندم.

راننده خیلی خیره به چهره ام نگاه می کرد و نگاهش پر از سوال بود. با لبخندی گفتم حالتون خوبه؟ گفت سرباز سوال نمی پرسه.. جواب میده و بله می گه.. گفتم چشم. سوالات شناسنامه ای پرسید و من یکی در میان جواب صحیح و غلط دادم. سر آخر گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم اعزامی امروزم. گفت دوستانت کجایند؟ گفتم قرار بود ساعت هشت باشند و من زودتر رسیدم. ناگاه گوشی آلبالویی رنگش را درآورد. مخاطبین غالبا اسم هایی داشتند که بیانش خیلی جالب نیست. یک به یک به دوستان زنگ می زد. یکی خواب بود و یکی مرخصی و یکی هم مثلا استعلاجی و او همه را بشارت داد که تا نیم ساعت دیگه اول جاده باشین امروز خدا با ماست نذارین شخصی ها بیان تو جاده من یه سرباز سوار کردم دیدم تو اعزامش 500 تا سرباز جدید داریم. و اون ها خود باید می فهمیدند که سرباز جدید نه مافوق می داند و کلا گوش به فرمان است و از چانه زدن ابا دارد.راننده می گوید چون پسر خوبی هستی اسم گردان و فرمانده شما را خواهم گفت و سپس هر 4 سرنشین ماشین  سیگار بر لب می گیرند. متوجه می شوم که سرباز کناریم به دلیل حمل سیگار دارمد 25 امین ماه این خدمت مقدس خود را می گذراند. به درب پادگان رسیدیم. از قضا فضا فضای رزمایش است. ساعت هنوز شش نشده و همه می دوند تا تاخیر و تنبیه شامل حالشان نشود چون از درب پادگان هم چند کیلومتری پیاده روی در پیش دارند. من چون جدیدم راهم نمی دهند و به میمنت ورود فرماندهان برای رزمایش شغل چیدن ته سیگار را در بدو ورود به من می دهند. تا حدود ساعت 11 کارم قدم زدن می شود البته تنها.. سربازان جدید کم کم می رسند ولی من تمایلی به صحبت با آن ها نشان نمی دهم و ترجیح می دهم یک مسیر 14 متری را برای 313 بار متر کنم. می بینم نامزدهایی که اشک می ریزند و کودکانی که فراق پدر برایشان سخت است و مادرانی که بغض کرده اند و منتظرند تا پسرشان برود و مرد شود و مثل سربازی نرفته ها نامرد نباشد. مسئولی می آید و ما را به خط می کند. می گوید به جهنم خوش آمدید. حماقت فرار نداشته باشید چون تا 40 کیلومتری در اطراف آبادی نیست فقط حیوان درنده خواهید دید و بعد سابقه مرگ چند نفر بر اثر دریده شدن را برایمان می گوید. بعد ما حدود 60 نفر با ساک هایمان را فقط خدا می داند که چطور در یک مینی بوس میچپانند که دربش بسته نشد و ما را به نماز خانه می برند. در آنجا سربازی متاهل ها و پدر نظامی ها را جدا می کند. از قرار ظاهر این دو گروه محل خدمت را خودشان می توانند تعیین کنند و آخر هفته ها به مرخصی بروند. دوباره در درب انبار به خط می شویم. هنوز چون ما به لباس نظامی مزین نشده ایم نماز را باید خودمان بخوانیم. حدود 2.5 ساعت در وسط پادگان به حالت خبر دار به خط می ایستیم و کسی کاری به کارمان ندارد. بعدها مسئول انبار می آید و از هر نفرمان حدود 8 تا امضای دریافت اقلام می گیرد و بعد یک شلوار و یک فرنچ و کلاه و پوتین و گتر به ما اهدا می کند. سپس در درب بوفه به خط می شویم و نفری 5 هزار تومن می گیرند و دفتر چه مرخصی می دهند. بعد که لیست تمام شد دوباره دفترچه ها را طبق همان لیست جمع می کنند و می گویند ما این ها را برایتان نگه می داریم و دفترچه ها را در قفسه می گذارند. گروه بعدی که می آیند دوباره همان دفترچه ها را به آن ها می فروشند و باز پس می گیرند. فکر می کنم هر کدام از آن دفترچه ها تاکنون ده ها بار به فروش رفته و باز ستانده شده است. البته ما هیچ گاه آن دفترچه ها به کارمان نیامد. در آنجا من دوست های قدیمی خود محسن و مسلم و مجتبی را دیدم و سلامی و علیکی با آن ها هم داشتم. به ما 48 ساعت مهلت دادند گفتند بروید و لباس ها را اندازه کنید و 10 برگه آچار بخرید و بیایید و دوباره دفترچه را امضا کنید و چون ما جا نداریم دوباره بروید. من گرسنگی معده ام را می سوزاند که یک درجه دار ما را به نهار دعوت کرد که البته یک سینی غذا را می دادند و عوضش کارت ملی را گرو می گذاشتند. قاشق ها هم یک بار مصرف بود ولی اگر می شکست دو هزار تومان جریمه داشت. غذا را خوردم. بی نهایت بی مزه بود. نمک خواستم گفتند حمل نمک در پادگان ممنوع است. گل سفیدی بود که پلو نام داشت و آب سیاهی که قورمه سبزی ما نامیدند. آن روز چون فرمانده ها بودند به ما لطف کردند و دلستر هم دادند. در سر سفره باز هم خیلی آشنا در آمدند و دوستی 18 ساله که در اردوهای جهادی مناطق مرزی من را می شناخت بال درآورد و برای من یک مثقال نمک قاچاقی آورد. زمان برگشت بود و ماشین نبود. در زیر آفتاب بودم تا دوباره هفتمین مسافر ماشین یک کادری شدم و از آن جهنم به در شدم. قدری خوابم می آمد که یک باز نزدیک بار در آن جاده کویری تعادل را از راننده صلب و همگی به دنیای دیگر سفر کنیم. از آن جا به لب جاده آمدم. هر 3 دقیقه یک سواری می آمد و من سوار نمی شدم. بیش از 5 ساعت منتظر بودم. نتوانستم یک گوشی پیدا کنم که حداقل یک بلیط بگیرم. سر آخر یک اتوبوس بنز دوران طاغوتی نگه داشت و من را سوار کرد. البته ظرفیتش پر بود و من در راه پله اتوبوس خوابیدم. مقصد اتوبوس شهر ما نبود و من دوباره پیاده شدم. ساعت 3 صبح بود و در جاده کویری هوا سرد و سوز دار بودم. 12 ساعت از آن 48 ساعت گذشته بود. در آن کنار جاده پشه ای پر نمی زد فقط واق واق سگ های ولگرد درد تنهایی را برای من تسهیل می کردند. دسته کیفم را به دستم گره کردم و روی یک تل سیمانی بدون روانداز تخت خوابیدم البته خوابی که میزان هشیاری آن از بیداری بیشتر بود. ناگاه بادهای فصلی خاک و پشگل را برایم به ارمغان آوردند و به من نوید اذان صبح را دادند و بلند شدم و بعد از نماز صبح حدود سه ساعت منتظر ماندم تا ماشینی آمد و من را به شهرمان رساند. هنوز آش پشت پایی که مادرم برایم پخته بود در یخچال بود و خدا خیرش بدهد کلی خشکبار و کلوچه شیرین برایم آماده کرده بود. به روستا رفتم و لباس هایم را جهت اندازه کردن به یک خیاط دادم و در پی بلیط برگشت بودم که فامیلمان مجلس عقیقه داشت و به مجلس رفتم و پس از اطعام راه بازگشت را پیشی گرفتم. این بار در مسیر که پیاده شدم تنها نبودم و با سه یرباز دیگر ماشینی را دربست تا درب پادگان گرفتیم. سعی می کردم جذابیت را در  لباس های جدیدم جست و جو کنم. تشنگی عجیبی بر من غالب شده بود. ماشین توقف کوچکی در کنار آخرین سوپرمارکت کرد و من برای رفع استرس و خستگی و تشنگی یه رانی به قیمت 1500 تومان خریدم و البته احساسم بر این بود که خدمت من با خوردن این رانی شروع شد. به سمت پادگان رفتیم . راننده ما را تا در ورودی رساند...

ادامه دارد....

  • ۹۸/۰۶/۲۸
  • مسافر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی