خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

پوچی

کنار چشمه نشسته ام. مشغول چیدن پونه تازه برای افطاری هستم. ناگاه چشمم به پیرمردی میفتد که زاویه پاها و کمرش کمتر از 45 درجه است و چشم هایش با زمین فاصله چندانی ندارد. نیمچه عصایی به دست دارد و در هر قدم کمتر از یک سانتی متر جابه جا می شود. کمرش نظرم را جلب می کند که بر آن تعدادی نهال با طناب بسته و بسیار لرزان و با احتیاط حرکت می کند. از دوستی نام و نشان او را می پرسم که او را شاه اسماعیل (به دلایلی اسم واقعی او را نمی نویسم. شاه اسماعیل اسم مستعاریست که خودم برایش گذاشتم) معرفی می کند. اتفاقا این پیرمرد را خوب می شناسم. پیرمرد قصه ما حدود 90 سال سن دارد، هیچ برادر و خواهری ندارد و اتفاقا والدینش هم هر دو تک بچه بودند. تا اینجا همه چیز عادی است اما ماجرا آنجا جالب می شود که پیرمرد افسانه ای مالک هکتارها باغ در نقاط تاپی است  که هر مترمربع از آن بیشتر از ده میلیون تومان می ارزد. پیرمرد با ثروت چند هزار میلیاردی، هیچ گاه ازدواج نکرد و نزدیک به یک قرن تنها زیسته است. در مورد ثروت افسانه ای او داستان ها نوشته اند که شاید با چشم پوشی از اندکی اغراق همه آن ها رنگ و بوی واقعیت به خود می گیرد. یکی از آشنایان نقل می کند چهل و اندی سال قبل زمانی شاه اسماعیل چند الاغ و قاطر و یک کارگر گرفته و الاغ ها را بار کیسه های بزرگ کاه زده و راهی سبزوار می شود. زمانی که به شهر می رسد، ناگاه کارگر متوجه می شود که شاه اسماعیل به جای دامداری راهی بانک می شود. در نهایت متوجه شده که بار کیسه ها کاه نیست، بلکه پول هایی هست که برای تعویض آن هااز شاهی به امامی آورده است، حتی کارمندهای بانک با دیدن آن شوکه و برای شمردن آن یک هفته زمان می خواهند که در تایم اضافه کاری بشمارند.

بگذریم، داستان ها در باره این ثروت افسانه ای پیرمرد قصه ما از پول و طلا و املاک بسیارند ولی چیزی که نظر مرا جلب کرد فرجام کار است. برای چه؟

دوستم نقل می کند که با توجه به کهولت سن هر روز چهار صبح راه میفتد تا ظهر به املاکش برسد و نهالکاری کند. آباد کند. برای که؟

برای چه؟ تا به کی؟  چه در سر پیرمرد قصه ما می گذرد؟ نظر شما چیست؟

  • ۰۲/۰۱/۱۳
  • مسافر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی