خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

الهـی به هر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم، آن کس که تو در زندگانی او هستی زنده و جاوید است...

خاطرات یک مسافر

در این وبلاگ قصد دارم خاطرات شخصی و مسافرت هایم را بنویسم.
هر انسانی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند
آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،
حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی
آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند
راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان...
راه رفتنشان...
نگاهشان....
ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربان....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

یاقوت

362- سال ها قبل برای خرید ارز به میدان فردوسی رفتم. در اون جا موارد عجیبی رو دیدم که هر کدام رو در مجالی باید وصف کنم از خانه های متروکه و موزه ها تا کلیسای ساریکس در مسیر برگشت ولی جالب ترین چیز شاید یک مغازه با ویترین قرمز بود که نظر من رو جلب کرد. با اندک تحقیقی فهمیدم که این انتخاب رنگ چندان هم بی دلیل نبوده و یک نیمچه ریشه تاریخی دارد

از قرار معلوم در اواخر دهه بیست دختری جوان، ساده دل و زیبا روی دل در گروی عشقی آتشین می نهد چنان که گفته اند عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را*** دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را و یا پیش تر پیشوایان ما گفته اند که محبت تو به چیزی (تو را) کور وکر می کند. حال این دختر عاشق در پیغامی با معشوق قرار را در یک روز در میدان فردوسی و نشان را برای اولین دیدار لباس قرمز انتخاب و به معشوق اطلاع می دهد تا در پیدا کردن او دچار اذیت نشود. یاقوت داستان واقعی نه تنها روز قرار را در انتظار شب می کند بلکه بیش از 30 سال در تابستان و زمستان و سرما و گرما بدون غیبت روزها را قرمز پوش در میدان فردوسی در انتظار یار خود شب می کند

 

 

یاقوت از ارزشمندترین سنگ های قیمتی زمین هست. کاش او قدر خود وجودی خودش را می دانست. عشق یاقوت اگرچه جاودانه شد ولی خود وجودی خودش را زجر داد و شهریار گونه زندگی خود را سمت آنچه که ما تباهی می خوانیم کشاند. نظر شما چیست؟

#ادامه دارد

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

شروع

367- امروز اولین روز هفته بود و هر چند پرکار بود ولی خیلی انرژی مثبتی به من داد.

از امشب به روال قبل تصمیم دارم قبل از 10 بخوابم و بعد نماز صبح نخوابم. 

شبتان به خیر و نیکی

 

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

تعطیلات

368- همیشه از بچگی در انتظار تعطیلات بودیم.. تعطیلاتی که نوید یک روز استراحت رو به ما می داد...

البته الانم خیلی فرق نکرده.. دو سه هفته ای بود که حجم کارم ماورای تخیل بالا رفته بود و توی تقویم انتظار این تعطیلی ها رو می کشیدم که مقداری به امور شخصی خودم برسم ولی نمی دونم چرا این تعطیلات بدترین تعطیلاتم طی این چند سال اخیر بود.. شاید یه دلیلش این بود که هفته های عادی شب پنجشنبه برنامه کوهنوردی و هیئت به پا بود و علی رغم خستگی ها و دوندگی هاش به آدم انرژی مضاعف می داد و این دو هفته با هر کس تماس می گرفتم همه زائر اربعین بودند و نبود کوه حس کسالت رو در آدم تقویت می کرد. از همین الان می دونم که فردا از هشت صبح که سر کارم برسم تا 8 شب فرصت سر خاروندن هم پیدا نخواهم کرد ولی بی صبرانه منتظر فردایم و این خونه نشینی سخت منو آزرده کرد ...

یادم میاد سال قبل در این ایام خیلی اکتیوتر بودم و برعکس الان جای سفارش غذا آبگوشت هایی می پختم که رایحه دل انگیز اون هر گرسنه و غیر گرسنه ای رو به وجد می آورد. آوازه آبگوشت های من آن قدر پیچیده بود که گاه دوستان از عالم غیب برای خوردن آن به منزل ما شرفیاب می شدند.

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

حالا امید دارم این چهار روز هفته کارهامو اون قدر جلو ببرم که بتونم بین تعطیلین هفته بعد رو مرخصی بگیرم و یه هفته ای عزم دیار کنم... البته خوشحال تر از خودم الان برادر کوچکترم هست که تنها رفیق پایشو پیدا کرده و از الان داره بساط کوهنوردی و کباب زغالی و چایی آتیشی می چینه...

 

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

تنهایی

امروز مفهوم تنهایی را بیش از همیشه حس می کنم...

گوشی ام را بعد ساعت ها چک می کنم و خبری از تماس از دست رفته نیست..

تلگرام و اینستا و ایمیل هم هر چند روز یک بار باز می کنم ولی هیچ خبری نیست..

این تعطیلات آخر هفته و تنهایی خانه خیلی سخت است..

چرا تنها شده ام؟؟؟

دلیل تنهایی آدمها تا این حد چیست؟

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

اواسط مرداد 97 بود که حسب اتفاق گذرم به دانشگاه افتاد و تابلوی اطلاعیه برگذاری اردوی جهادی را برای بار چندم دیدم. به خانه آمدم و پس از صحبتب مختصر با دوستانم دو نفر از آن ها یعنی سجاد و محسن متقاعد شدند که با هم در این اردو ثبت نام کنیم. سه نفره پس از گذاشتن قرار به دانشگاه رفتیم و در این اردو ثبت نام کردیم. من بیشتر دوست داشتم در زمینه عمرانی فعال باشم ولی مسئول اردو چون از سابقه من در امور علمی فرهنگی آگاه بود اولویت عمرانی را اولویت دوم فعالیت من انتخاب کرد.  البته محسن و سجاد بعدها دچار گرفتاری مختصری شدند و از این اردوی شیرین جا ماندند. تاریخ اردو مشخص شد. مسئول اردو خیلی دوست داشت محسن که مسئول مستند سازی بود در اردو حاضر باشد ولی توفیق نشد.

روز موعود  یعنی پنج شنبه ....ام مرداد فرا رسید. از قضا قرارداد من برای خوابگاه هم رو به اتمام بود و قرار بود از اول شهریور به منزل استیجاری جدیدم بروم. صبح چمدانم را جمع کردم ولی همش حس می کردم چیزی جا گذاشتم. بهترین و البته قیمتی ترین پیراهن و شلوارم را برای اردو کنار گذاشتم و کفش برند و قیمتی نایک که چند روز پیش از شهر ری خریده بودم را هم کنار گذاشتم. چمدانم را هم به دوستم سجاد سپردم تا روز برگشت به محل سکونت جدیدم ببرم. نیم ساعتی فکر کردم. فکر می کنم گمشده ام پیدا شد. جنگی پریدم و وارد از خیابان فاطمی وارد اتوبان چمران شدم و از آن جا با بی آر تی ابتدا به پارک وی و سپس به میدات تجریش رفتم. پس از زیارتی در امام زاده صالح و خوردن خرمای نذری و دعا با یک تاکسی به پارک جمشیدیه رفتم و از آن جا به سوی بهشت روی زمین راهی شدم. در راه خیلی از دوستان را دیدم. بهشت بود و آرامش. نیم ساعتی در آن جا ایستادم. نسیم خنکی می وزید. اذان ظهر شد. نماز را خواندم و مقداری از آن آب خنک و بهشتی نوشیدم و دوباره به سمت پایین راهی شدم. به خوابگاه رسیدم و تسویه حساب کردم و به سمت دانشگاه رفتم. مدتی منتظر بودم و نماز مغرب و عشا را در مسجد دانشگاه خواندم و اتوبوس در نهایت آمد. حضور و غیاب مختصری از شرکت کننده ها صورت گرفت. مختصر بخواهم بگویم یک  داود بود مسئول هماهنگی های اردو که اهل همان منطقه تربت بود و یک مراد داشتیم که مسئول اردو و مراد دل همراهان بود. تعدادی از بچه های شهر ری بودند که همه صاحب فن در امور برق و لوله کشی و سایر امور فنی بودند. تعدادی خانم و چند آقا که مثلا قرار بود کار فرهنگی کنند و من هم که در زمینه علم و فرهنگ از پیشکسوتان بودم. سه نفر پیشکسوت هم داشتیم با حدود سن 50 سال اولی آقا سید کمال مقیم تهران و معلم ریاضی ای که سال ها در مادرید تدریس می کرده و الان خودش را بیشتر وقف امور اردو جهادی و امور اجرایی مذهبی کرده بود و بیشتر وقت خود را در این قالب می گذراند. دومی یک اصفهانی شیرین لفظ و مثل دوتای دیگر از بچه های جبهه و جنگ بود. عمو رمضان علی کارگاه چوب داشت و بازنشسته بود و کار را عشقی قبول می کرد و اهل تفریح و بگو بخند و البته بسیار خبره در امور فنی بود. ماشین 206 خودش رو آورده و این چند روز وقف اردو کرده بود ودر آن از دستگاه جوش و فرز تا انواع پیچ و مهره و.. پیدا می شد. سومی هم حاج علی اکبر اهل شیراز و البته اهل دل بود. مهندس و برنامه نویسی بسیار خبره که سال ها عسلویه کار می کرده و در حتی بعد بازنشستگی در امارات دعوت به کار شده بود اما چون در نامه عنوان خلیج عرب را دیده بود حس تعصب و میهن دوستیش موجب شده بود به نامه دست رد بزند. البته یک شبه روحانی هم با همسرش تشریف آورده بود که همان روزهای اول به دلایلی بازگشت.

اتوبوس به راه افتاد. مسئول اردو با لیستی در تفکر است. من می پرسم داود جان من که فرهنگی بودم درسته؟ جواب می شنوم خیر شما بخش عمرانی هستید همان جایی که خود می خواستید. من کمی در فکر فرو می روم. به لباس هایم می اندیشم و به کفش های برند دار و گران قیمتم. حتما فلسفه ای پشت این ها خوابیده که خود خبر ندارم. نماز صبح را در مسجدی نزدیکی تربت می خوانیم. کم کم به مرز افغانستان نزدیک می شویم. خشکی و گرمای مطلق در منطقه بیداد می کند. از نصرآباد می گذریم و به موسی آباد می رسیم. وسایل را در مدرسه ای شبانه روزی می گذاریم. فرمانده پاسگاه منطقه و ریاست مخابرات منطقه در جمعی صمیمانه از ما استقبال و نام و نشان ما را جویا می شوند. با یک پیکاپ دانشگاه به مناطق مرزی جباربیگ می رویم. دیگر گوشی های همراه هم آنتن نمی دهد. در مورد جای اسکان هنوز بحث هست. خانم ها با اسکان آقایان در روستای موسی آباد موافق نیستند. در روستای جباربیگ چند خانه قدیمی با گنبد مدور که اصطلاحا بادگیر نامیده می شود وجود دارد و مدرسه ای که متراژ اتاق آن کمتر از 20 متر است و ما حدود 20 نفر را پاسخگو نیست. تصمیم نهایی به بازگشت به موسی آباد برای اسکان شبانه می شود. نهار را در مسجدی در روستای جبار بیگ برایمان می آورند. این روستا همگی اهل سنت هستند و مولوی جوانی دارد که او را ده برابری می نامند. بخش عمده کار ما در این روستا هست. در بخش عمرانی من هستم و سه پیشکسوت که وصف حالشان را گفتم و مراد و یک دوست که پی اچ دی دارد و در جستجوی مواردی همراه این اردو شده و آن ها را در اینجا نمی یابد. قرار است در این روستا یک پارک کودک یک مصلی برای نماز میت و یا به قول خودشان نماز جنازه بزنیم و قنات را هم لایروبی کنیم. قنات در این روستاها یه آب با دبی بسیار محدود هست که گاها قطع می شود. این قنات در جلو مسجدشان قرار دارد و بخشی از آب آن مال دو سه نفر از اهالی هست و البته فکر می کنم کمتر از 40 خانوار ساکن این روستا هستند. پیرمردی هست که همیشه لب قنات می نشیند و مسن ترین فرد روستاست و بیش از 80 سال عمر دارد. مردی سبیلو و با اباهت به اسم یاری می بینیم که از معتمدان روستا هست و با برادرش در یک خانه مشترک زندگی می کنند. پسری دارد که در مرزهای غربی کشور سرباز است و پسری که شاگرد ممتاز و حافظ قران و اگر اشتباه نکنم دختر بچه ای کوچک هم دارد و البته یک رفیق و رقیبی به اسم میرزایی که او هم شورای روستا است و البته او را مقنی و عالم به علم قنات می دانند. پسری را میبینم که کنکوری است ولی از ذوق آمدن ما خان و کوچه را آب و جارو می کند و با پرسشی مختصر به هوش وافرش پی می برم. درون روستا تنها یک درخت نمود دارد و یک چاه که در کنارش زمینی است و یک ساختمان نیمه کاره که مالکش شهر نشین است. منبع درآمدشان دامداری است و اثری از باق هم نیست. مراتعی خشک و پیرمردهایی که گرما صورت آن ها را سیاه و برنزه کرده است. جویای سن یکی از این پیرمردها می شوم. خیلی متعجب می شوم وقتی می بینم که هنوز 60 سالش تمام نشده ولی هیکلش لاغر و خیلی چون 90 سالگان شکست خورده و خمیده شده است و از جوانی ها و خاطراتش از زمان پر آبی منطقه و چوپانی هایش تا کارگری هایش در سبزوار می گوید و دوستانش آن را تایید می کنند. در ادامه بعد از نهار باید کم کم آماده کار شویم. پروژه اول ساخت پارک کودک است. با یک تراکتور که راننده آن آقا احسان جوانیست که کمتر از 30 سال دارد راهی یک کال قدیمی می شویم تا سنگ درشت بار بزنیم. حاج علی اکبر هم ما را همراهی می کند. دو سه باری از منطقه سنگ می آوریم و یکی دو بار هم آقای میرزایی به ما سنگ می دهد. سیمان هم از راه می رسد و زمین را با آقا مراد تراز می کنیم. شب هنگام با ماشین حاج رمضان علی و ماشین دانشگاه به همان مدرسه در موسی آباد برمی گردیم. یک عضو جدید هم به ما اضافه شده. آقا رضا نو جوانی 18 ساله که همان سال کنکور داده بود و بعد از انتخاب رشته خودش با اتوبوس از جنوب غرب کشور به شمال شرق کشور آمده بود. پسری بسیار متین و باهوش که اطلاع دقیق دارم امسال شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف در رشته خودش می باشد. شب هنگام ابتدا از مشکلات بحث می شود. بیشترین مشکلات مربوط به دوستان فنی هست که متقاضی زیاد دارند ولی امکانات و تجهیزات و بعضا مصالح ندارند. گر چه ما روزهای اول در جباربیگ بودیم ولی دوستان فنی و فرهنگی روستاهای موسی آباد، جباربیگ،چاه مزار، تیمنک و چندین روستای دیگر را پوشش می دادند. از روز دوم کار جدی تر می شود. مصالح می رسد و کم کم پروژه پارک رو به اتمام می رسد. خشت ها روی هم می روند. صفا و صمیمیت موج می زند. صبح ها حاج مراد آهن غلام سیاه مرشد..... را می گذارد. صبحانه خیلی ساده است. مسئول و آشپزخانه مدرسه که پسرش هم نانوا دار محل هست خیلی سلیقه ندارد. روزانه بیش از یک ساعت آب نداریم. صبحانه ما نیمه نانی و مقدار اندکی پنیر و یا کره و چای می باشد. تقریبا با همه افراد دوست شده و محلی ها را همشهری خود می نامم. پدر و برادر کوچکتر مسئول مخابرات که خود از اهل سنت است با لباس بسیجی و مسلح شب ها تا صبح از ما نگهبانی می دهند. ظاهرا امنیت قبلا اینجا خیلی جالب نبوده ولی با آموزش و مسلح کرده عشایر در طرح بسیج عشایر این مشکلات تا حد زیادی رفع شده است. ظهرها وضو را در قنات جباربیگ می گیریم و نماز را هم در همان مسجدش می خوانیم. به خاطر کثیفی لباس هایمان در مسجد از چفیه به عنوان زیر انداز استفاده می کنیم. این را بگویم که در آن ده روز من برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم از عینک طبی اصلا استفاده نکنم که به نوبه خود تجربه جالبی بود. در روز دوم پیراهن برند و قیمتی من پاره شد و اثرات تعلق از وجودم رفت. روحانی داشتیم که هر روز ساعتی به کمک ما می آمد و به شوخی داد می زد دوربین ها را آماده کنید که ما آمدیم. نهار را هم برای ما می آوردند و در ساختمانی نیمه کاره میل می کردیم.

در طی روز محلی ها زیاد برای ما چایی می آوردند ولی منطقه شدیدا گرم و خشک بود و گردبادها فضولات گوسفندها را مهمان چای ما می کرد که البته محلی ها به این وضع عادت کرده بودند ولی ما کل صورت و بدنمان را با پارچه محکم بسته بودیم. نهار هم با ماشینی هماهنگ برای ما می آمد و در همان مسجد میل می کردیم. پروژه اول که همان پارک کودک بود فکر می کنم سه روزی به طول انجامید. شب ها من به سختی و از روی دیوارها با خانواده تماس می گرفتم. دقیقا در خاطم هست شب دوم شب آخر انتخاب واحد خواهر خودم بود که من نت نداشتم و به سختی و با رومینگ برایش انتخاب واحد کردم که هزینه اش سرسام آور بود.

یک شب ما از ماشین هایمان جا ماندین و آقای یاری و برادرش ما را به موسی آباد رساندند. برادر آقای یاری عروسی در موسی آباد دعوت بود و ما را هم دعوت کرد ولی سر  و وضع ما خیلی مناسب عروسی نبود. داستان عشق و جوانی برادر آقای یاری شنیدنی بود.

یک روز آقای یاری ما را به صرف چایی به خانه اش دعوت کرد و از تجربه هایش گفت. از جوانی و فرزندانش و به خصوص وقتی فهمید من کوهنوردی را به صورت حرفه ای دنبال می کنم الفت خوبی بین ما برقرار شد و خاطره ها از پسر سربازش می گفت. البته همین سفر موجب شد که من سال 97 از صعود به دماوند جا بمانم و خاطرات دوستان غبطه من را به همراه آورد.دیگر روز دیگر داماد آقای میرزایی ما را به نهار دعوت کرد که البته با توجه به وضعیت اقتصادی آن روزها خیلی سنگ تمام گذاشته بود. پسری دو ساله و متین داشت و از دغدغه های خودش درد و دل ها می کرد.

یک روز عصر چند ماشین شیشه دودی و مدل بالا آمدند و از قرار معلوم محلی ها آن ها را می شناختند چون از دیدنشان واهمه داشتند. میرزایی درگوشی به من می گوید این ها مسئولین شهر هستند. از ماشین پیاده می شوند. همگی عینک آفتابی دارند و اتوی کت و شلوارهای قیمتیشان هندوانه ها را می برد. کفش های واکس زده و براق دارند و اثرات خالکوبی روی چند نفر از آن ها مشخص است و بوی ادکلنشان فضا را پر می کند. با لگد یک بچه را به کناری هدایت می کنند و سلام نیمه گرمی می کنند. می گویند همه مردم را جمع کنید و این را شورا از بلندگوی روستا اعلام می دارد. یکی از همان کت و شلواری ها با لحنی تند به آن ها می گوید شما مفت خورها و بی عرضه هایی بیش نیستید. باید نیروهای ما (؟؟؟) از تهران برای کارهای شما اعزام شوند. شما می دانید چقدر ما در این ورطه زحمت کشیدیم. چرا خودجوش کاری نمی کنید. یکی از همان همراهان که ظاهرا از من جوان تر از من است می پرسد چقدر گرفتین؟ می گویم هیچ و اسم کار ما مشخص است. نگاه تمسخر آمیزی می کند. چند فرقان و بیل را به اکراه و یا اختیار از ما می گیرند و بدون آن که کاری کنند چند عکس می گیرند و می روند. پیشکسوتان ما از قرار معلوم برای امر به معروف و نهی از منکر و تذکر زبانی چند قدمی همراه آن ها می شوند ولی خیلی کارا نیست.

پروژه بعدی مصلی یا همان مکان نماز جنازه بود که آن هم با تراز و سیمانکاری شروع شده بود. این مراد پسری فوق العاده بود و چند هفته ای بیش به دفاع پایان نامه اش نمانده بود. آن قدر در زلزله سرپل ذهاب کار عمرانی کرده بود که حال در کنار تخصص هوا و فضا تخصص بنایی هم داشت. حاج رمضانعلی هم مدام برای ما دعای دامادی می کرد. خیلی شیوا سخن می گفت و خانواده دوست بود و البته پایه و اهل دل، مثلا نوروز که جهت ساخت خانه های سرپل ذهاب رفته بود یهویی دختربچه اش هوس کربلا می کند و از همانجا به کربلا رفته بودند. حاج کمال مدام از اردوهای جهادی و تجربه های اشتغال زایی می گفت و در کنارش گوشه چشمی هم به تجربه هایش در مادرید داشت. حاج اکبر اما جنس تجربه هایش فنی و تخصصی بود و فهمیدن آن خیلی در حیطه ذهن محدود ما نبود. ناگفته نماند دوستان فنی هم هر غروب تازه نفس به کمک ما می آمدند و سنگ تمام می گذاشتند.

این دو پروژه داشت تمام می شد که یک غروب مادرم تماس گرفت و از قرار معلوم من باید برای انجام امور خدمت و امریه باید خودم را به تهران می رساندم. فردایش بعد از صرف صبحانه  وسایلم را به مراد سپردم و به سر جاده موسی آباد رفتم و با پیکانی بسیار قدیمی که مالک آن قصد داشت خواهر زاده اش را که کارگر ساختمانی بود به تربت برساند به سمت تربت رفتم و از آنجا پس از کلی علافی به مشهد رفتم. در مشهد ابتدا با یک تاکسی تا حرم رفتم و زیارتی دلنشین کردم و سری به محل کار فامیل ها زدم. دوستم دکتر امیررضا بابک که از اردوی جهادی سرپل ذهاب آشنایی و دوستی ما قوت گرفته بود من را به خوردن بستنی دعوت کرد و پس از خدا حافظی راهی تهران شدم.در تهران ابتدا به پلیس +10  مراجعه و اعزامم را گرفتم و با کلی خواهش کارهایم را انجام و واکسنم را برای همان روز نوشت. فوری به مرکز بهداشت رفتم و در آن جا بلافاصله ده نفری پشت سر من آمدند ولی از قرار معلوم من نفر 40 ام و آخرین نفر بودم و بقیه باید روز دیگری می آمدند. مدارکم همگی خدا را شکر تکمیل شد. به بوستان اقاقی در خیابان سیندخت رفتم و ساعاتی را دراز کشیدم. به دوستم علی که دوستی ما قدیمی بود و در همان دانشگاه خودمان دکترای متالورژی می خواند زنگ زدم و شب خودم را مهمانش کردم. فردای آن روز مصاحبه ام را انجام دادم و دوباره عصرش راهی مشهد شدم. صبح ماشین مشهد به تربت بود و من با اتوبوس به تربت رفتم و پس از مدتی انتظار یک پراید قدیمی با دونفر ظرفیت مازاد ما را به موسی آباد رساند و در آنجا نهار را میل کردم و این بار با دوستان فنی به روستای چاه مزار رفتم. مردم چاه مزار بر خلاف روستاهای دیگر شیعه مذهب بودند. آب بیشتری داشت و نسبتا آبادتر بود و خانه ها نو تر بودند. هوایش هم طبیعتا خنک تر و رونق زندگی در آنجا بیشتر بود. تعمیر چند شیر آب و برق کشی یک منزل و تعمیر آب مسجد محل ماحصل کار آن نیم روز بچه ها در آن محل بود. بعد آن هم به تیمنک .... می رویم. در آنجا در این چند روز غیبت من دوستان یک سرویس بهداشتی و وضوخانه برای مسجدش درست کرده اند و چندین کار بنایی جزیی و کلی انجام داده اند. درب مدرسه ای را حاج رمضان علی با دستگاه جوشش تعمیر کرده و حالا ما لوله کشی و ساخت سقفش را به عهده می گیریم و این پروژه هم به خیر و خوشی تمام می شود. شب آخر اسکان ما در آن منطقه مصادف با شب عید قربان است و تصمیم بر آن می شود تا جشنی در روستای ....... برقرار شود. از قضا تصمیم بر پخت آشی می شود که به دلیل عدم تخصص کافی خانم ها در امر آشپزی در آن شرایط  این وظیفه خطیر به من سپرده می شود. شب هنگان جشن است. از همه روستاها پیر و جوان آمده اند. مولوی معروفی به اسم مولوی اخلاقی و کلی نیروهای بسیجی و پاسگاه و غیر آن هم آمده اند و مجلس شلوغی است. چند کنده چوب می آورم و ماهرانه کار آشپزی را شروع می کنم. آشی فوق حرفه ای می پزم. بعد از جشنی با شکوه زمان اطعام آن می رسد. خانم ها همه نگران از کم آمدن هستند و این استرس را به فرمانده پاسگاه منتقل می کنند و فرمانده پاسگاه من را از سنگین کشیدن منع می کند ولی من با خیال راحت کاسه ها را سنگین می کشم چون حجم غذا و جمعیت را دقیق سنجیده ام. غذا نه تنها به همه می رسد که زیاد هم می آید. در اوج خستگی احساس سوختگی می کنم. بله کفش های برند نایک و قیمتی من هم در پای من طعمه حریق شده و من خیلی دیر فهمیده ام. با همه خدا حافظی می کنیم و آن پدر و پسر بسیجی که نگهبانی از ما را به عهده گرفتند ما را به محل اسکانمان می رسانند. فردا صبح اتوبوس برگشت ما آماده شده و به سوی مشهد می رویم. راننده اتوبوس فردی نیمه خشمگین است که ما با ظرافتی خاص با او شوخی می کنیم. در راه وقتی روستایی ها می فهمند ما روز عید قربان آن ها را ترک کرده ایم خیلی ناراحت می شوند و حتی اصرار بر بازگشت ما دارند. به مشهد الرضا می رسیم. حاج رمضان علی خانواده خود را هم به مشهد فراخوانده است. توصیه و خواهش های من برای قبول دعوتم به منزل از سوی دوستان رد می شود. ظهر نهار را در رستورانی می خوریم و باز خانم ها گم شده اند. دوستان سواره و من و دو تا از دوستان فنی پیاده رهسپار حرم می شویم. در حرم عکس می گیریم و حاج کمال اتفاقی دوست قدیمی خود را می یابد و او هم وقتی از رفتن ما مطمئن می شود حاج رمضان علی را مهمان خود می کند. نماز مغرب را به جماعت در صحن حرم می خوانیم و بعد شب دوستان شام مختصری تهیه می کنند و به راه می افتیم. ترافیک شدیدی بود و ما به سختی به ترمینال رسیدیم. در اتوبوسی سوار شدیم و بعد ار صرف شام و با توکل به خداوند به راه افتادیم. راننده این اتوبوس هم خیلی از ما خوشش نمی آمد و اخلاق جالبی نداشت. در داخل ماشین من هنوز هم مردد بودم و مقصد خود را نمی دانستم. اصرار من برای مهمان کردن مراد با توجه به نزدیکی تاریخ دفاعش بی فایده بود. فکر می کنم حدود ساعت یک و نیم شب در پارکی در سبزوار برای سرویس بهداشتی نگه داشت که البته پریز برق هم داشت و من گوشیم را روشن کردم. هوا هم نسبتا خوب بود و خانواده های زیادی آنجا را بری اسکان برگزیده بودند. ناگاه تصمیمم را گرفتم و کوله ام را پایین گذاشتم. بعد از شارژ گوشیم کیفم را محکم به پایم گره کردم و در روی یک صندلی ساعاتی تا نزدیکی صبح را خوابیدم و بعد به سمت ایستگاه شهرمان به راه افتادم. بعد از مقداری تعلل ماشینی پیدا کردم که من را به شهرمان رساند و من با نشاطی مضاعف به سوی خانواده برگشتم. این سفر دوستان ارزشمندی را برای شناساند که هنوز با آن ها در ارتباط هستم. ان شاالله خداوند چنین دوستانی را در زندگی من بیشتر بگرداند.

مسافر

07/02/ 1398

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

روز تولدم گذشت. طی چند سال اخیر تقریبا اولین تولدی بود که هیچ کس نه به من تبریک گفت و نه من را سوپرایز کرد. شاید دلیل آن نوع زندگی باشد که طی سال اخیر اجبارا یا اختیارا برگزیده ام. البته این را بگویم که خانواده ام به عدد و رقم شناسنامه هیچ اعتقادی ندارند و من را متولد 16 مهر دانسته و تولد من را در آن روز همیشه تبریک می گویند.

26 سال تمام از زندگی من گذشته و امروز من اولین روز از بیست و هفتمین سال زندگیم را تجربه کردم. زمان خیلی سریع می گذرد و دیگر اعداد و ارقام در خاطرم نمی ماند. هر چه فکر می کنم که من کی 23 یا 24 ساله بودم و حتی قبل از آن چیزی را به خاطر نمی آورم.

انجماد و تکرار سخت آزارم می دهد. شاید یکی از دلایل این انجماد حس بی نهایت طلبی و سیری ناپذیری باشد.(البته من با مفهوم قناعت مشکلی نداشته و ندارم) کاش می توانستم عادی باشم و عادی زندگی کنم. نگاه های بزرگ همیشه آدم را زمین می زنند. قدیمی ها می گویند سنگ بزرگ نشانه نزدنه و شاید دلیلش همین باشد.

در این چند سال فهمیدم قبول ریسک و تحمل سختی خیلی به قوی شدن انسان کمک و تجربه های او را افزایش می دهد ولی در عوض چیز ارزشمندی به اسم عمر را می گیرد. البته همین مفهوم "ارزشمند" برایم خوب است. موارد مذکور عمر ارزشمند را از انسان می گیرد و نبود آن ها به انسان عمر فاقد ارزش اهدا می کند.

تنهایی باعث شده که بیشتر فکر کنم و بیشتر مطالعه کنم. تجزیه تحلیل های (البته شاید) دقیق تری می کنم و کمتر وقت اتلاف می کنم. کاش می شد در غیر تنهایی هم این طور بود. غیبت نکرد. حرف بی ربط نزد و ...

در مورد جامعه میبینم که چقدر منفعل (معنی این واژه را نمی دانم) شده است. هر روز صبح که به اتاق کارم می روم گروهی از همکاران پشت درب اتاق من را برای بحثشان انتخاب می کنند. هر روز هم بلا استثنا سه ساعت تمام فوتبال قبرس و جزایر آفریقایی(؟؟؟) تا آلمان و شبه جزیره عربستان را تحلیل و تک تک بازیکن ها را از خود آن ها با دقت بیشتری نقد می کنند و بعد فوتبالی که دیشب دیده اند و بعد هم نقد فیلم شروع و تا نهار ادامه دارد. بعد از ظهر نقد و افراد ساختمان مقابل موضوع بحث است. از تفکرات تا لباس و اخلاق تا چهره خدادای و اجداد دیگر همکاران را به نقد می کشند. تنها چیزی که اینجا گم شده همان کار است. برایم مزحک است که یک مثلا به ظاهر مرد 29 ساله دغدغه اش بازی پلی استیشن و جنگ های صلیبی و یا فیلم سوباسا(؟؟؟) هست. خیلی خوشحالم که 8 سال است تلوزیون را مجموعا 5 ساعت ندیده و اسم 4 بازیکن تیم ملی را هم نمی دانم. این جهل برایم خیلی نشاط آور است.

امروز بعد یک سال رویه را البته عوض کردم. دیگر به جای هندزفری در گوش کردن برای راحتی از دست این دوستان نیک سیرت کلی گلدان که قبلا کاشته بودم آوردم و در اتاقم گذاشتم و صندلی ها را هم به کارگاه کارم انتقال دادم. آلودگی های صوتی و هوا و خیلی معضلات دیگر همگی با هم حل شد و راندمان کار من را تا دو برابر بالا برد و این نشاط من را چند برابر کرد. این اولین تغییر در اولین روز از 27 سالگی من را به تغییرات بیشتر خیلی امیدوار کرد.

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

تبریک تولد

اولین پیامی که در روز تولدم دریافت کردم مربوط به قطع یارانه 45500 تومانی از طرف دولتمردان خدوم و انقلابی بود که البته به خط پدرم ارسال شد. حال منتظر پیام های بعدی هستم..

  • مسافر
  • ۰
  • ۰

تقدس از نگاهی نو (1)

سی ام مهر ماه 97 به حیات منزل می روم. موهایم سرم را با موزر می تراشم و با کیفی نیمه سنگین از شهرمان راهی سفری دوماهه می شوم. سفری که  بی آن که خود بدانم قرار است نگرش های من به زندگی را خیلی بهبود ببخشد. سوار اتوبوس می شوم. تا محل خدمت هشت ساعتی راه دارم. کاملا اتفاقی با سعید همسفر می شوم. بیش از 10 سال با سعید خاطرات شیرین داریم. از قضا او دو ماه پیش این سفر را در یک شهر کویری طی کرده و حالا راهی محل خدمت دو ماهه خود است. از دوران زیبایی خدمت در محرم و از رژه سی و یکم شهریور با هیجان می گوید و از این که ده تومن برای طرحش برای کسری خرج کرده ولی مثل من اقبالی نداشته است. دل پری دارد و مدام سخنان آقایش را گوش می دهد. گویا تنها همان ها حالش را خوب می کند. مسیر زندگی او از زمان آشنایی با حوزه شریف تغییر کرده است همان جایی که قرار بود من دو سال به عنوان مسئول اجرایی در خدمتشان باشم ولی خودم انصراف داده و این توفیق را از خودم گرفتم. خاطره زیاد دارد. از ارشدیتش و .... انگار خاطرات ده سال دوستی ماه و خاطرات تلخ و شیرین ایت دوستی در میان خاطرات این دو ماه که از قرار معلوم برای آن ها 48 روز بوده گم می شود. کم کم سعید به خواب عمیق فرو می رود ولی خواب قرار نیست به این راحتی چشم های من را برباید. در راه به گذشته فکر می کنم. به آن چه اتفاق افتاد و ناکامی های بی شماری که در مسیر داشتم. از دست و پا زدن بی هدف در تالاب های زندگی و سر آخر برشکستگی و پوچی که شاید آخر راه و جاده موفقیت بود.ساعت سه و نیم صبح روز اول آبان رسیده و زمان پیاده شدن من فرا رسیده است. از ماشین پیاده می شوم و دلم نمی آید خواب ناز سعید را به بهانه خدا حافظی از او دریغ کنم.

پیاده می شوم و لرز می زنم. البته همه آن ها که من را می شناسند می دانند من در سرما حالاحالاها تاب می آورم ولی مساله ای که الان هست این تاسی سر من است که هوای سرد کویر به مغز آن رسوب می کند و تنهایی گوشه جاده و حتی گوشی همراه ندارم که گذر زمان را در برابر چشمانم به نمایش بگذارم. کمی پیش می روم. چند تاکسی را می بینم و مقصد را به آن ها اعلام می دارم. قیمت هایی که اعلام می کنند موهای نداشته را بر سرم سیخ می کند و از آن ها تشکر و در گوشه ای نزدیک آن ها که حاشیه امنیت را بیشتر حس کنم به انتظار می نشینم. راننده ای چراغ می کند و اشاره می کند که سرما استخوان سورز است و به داخل ماشینش برم و در آن جا منتظر باشم که از او تشکر و در بیرون می مانم.

چراغی به سویم روشن می شود. پیکانی که احتمالا عمر آن حداقل دو برابر عمر من می باشد به سویم می آید. راننده می پرسد کجا سرباز؟ و من آدرس را می گویم. راننده که چهره مهربان و دلی به وسعت دریا داشت در آن سرمای کویر من را با قیمتی مناسب به مقصدم رساند. به برگه کیفم نگاه کردم. آدرس درست بود ولی من پادگانی نمی دیدم. صدای اذان بلند شد. نمازم را در گوشه ای خواندم. از یک بوفه جویای آدرس پادگان شدم که گفت پنجاه کیلومتری جاده.. من خشکم زد و گفتم آدرس اینجا را زده و او گفت از این جا به بعد جاده نظامی است و شخصی ها کمتر اجازه ورود دارند. گفتم منتظر اتوبوس باشم؟ گفت دلت خوشه؟ گفتم چه کنم؟ گفت با کادری ها باید بری ولی نامردا از سربازا گرون می گیرند.. تشکر کردم. یک کادری پیدا کردم که یک سربازش امروز نیامده بود. خوشحال کیفم را برداشتم و فوری خودم را توی پراید پر از خشش بدون این که از قیمت و کرایه چیزی بپرسم چوپوندم.

راننده خیلی خیره به چهره ام نگاه می کرد و نگاهش پر از سوال بود. با لبخندی گفتم حالتون خوبه؟ گفت سرباز سوال نمی پرسه.. جواب میده و بله می گه.. گفتم چشم. سوالات شناسنامه ای پرسید و من یکی در میان جواب صحیح و غلط دادم. سر آخر گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم اعزامی امروزم. گفت دوستانت کجایند؟ گفتم قرار بود ساعت هشت باشند و من زودتر رسیدم. ناگاه گوشی آلبالویی رنگش را درآورد. مخاطبین غالبا اسم هایی داشتند که بیانش خیلی جالب نیست. یک به یک به دوستان زنگ می زد. یکی خواب بود و یکی مرخصی و یکی هم مثلا استعلاجی و او همه را بشارت داد که تا نیم ساعت دیگه اول جاده باشین امروز خدا با ماست نذارین شخصی ها بیان تو جاده من یه سرباز سوار کردم دیدم تو اعزامش 500 تا سرباز جدید داریم. و اون ها خود باید می فهمیدند که سرباز جدید نه مافوق می داند و کلا گوش به فرمان است و از چانه زدن ابا دارد.راننده می گوید چون پسر خوبی هستی اسم گردان و فرمانده شما را خواهم گفت و سپس هر 4 سرنشین ماشین  سیگار بر لب می گیرند. متوجه می شوم که سرباز کناریم به دلیل حمل سیگار دارمد 25 امین ماه این خدمت مقدس خود را می گذراند. به درب پادگان رسیدیم. از قضا فضا فضای رزمایش است. ساعت هنوز شش نشده و همه می دوند تا تاخیر و تنبیه شامل حالشان نشود چون از درب پادگان هم چند کیلومتری پیاده روی در پیش دارند. من چون جدیدم راهم نمی دهند و به میمنت ورود فرماندهان برای رزمایش شغل چیدن ته سیگار را در بدو ورود به من می دهند. تا حدود ساعت 11 کارم قدم زدن می شود البته تنها.. سربازان جدید کم کم می رسند ولی من تمایلی به صحبت با آن ها نشان نمی دهم و ترجیح می دهم یک مسیر 14 متری را برای 313 بار متر کنم. می بینم نامزدهایی که اشک می ریزند و کودکانی که فراق پدر برایشان سخت است و مادرانی که بغض کرده اند و منتظرند تا پسرشان برود و مرد شود و مثل سربازی نرفته ها نامرد نباشد. مسئولی می آید و ما را به خط می کند. می گوید به جهنم خوش آمدید. حماقت فرار نداشته باشید چون تا 40 کیلومتری در اطراف آبادی نیست فقط حیوان درنده خواهید دید و بعد سابقه مرگ چند نفر بر اثر دریده شدن را برایمان می گوید. بعد ما حدود 60 نفر با ساک هایمان را فقط خدا می داند که چطور در یک مینی بوس میچپانند که دربش بسته نشد و ما را به نماز خانه می برند. در آنجا سربازی متاهل ها و پدر نظامی ها را جدا می کند. از قرار ظاهر این دو گروه محل خدمت را خودشان می توانند تعیین کنند و آخر هفته ها به مرخصی بروند. دوباره در درب انبار به خط می شویم. هنوز چون ما به لباس نظامی مزین نشده ایم نماز را باید خودمان بخوانیم. حدود 2.5 ساعت در وسط پادگان به حالت خبر دار به خط می ایستیم و کسی کاری به کارمان ندارد. بعدها مسئول انبار می آید و از هر نفرمان حدود 8 تا امضای دریافت اقلام می گیرد و بعد یک شلوار و یک فرنچ و کلاه و پوتین و گتر به ما اهدا می کند. سپس در درب بوفه به خط می شویم و نفری 5 هزار تومن می گیرند و دفتر چه مرخصی می دهند. بعد که لیست تمام شد دوباره دفترچه ها را طبق همان لیست جمع می کنند و می گویند ما این ها را برایتان نگه می داریم و دفترچه ها را در قفسه می گذارند. گروه بعدی که می آیند دوباره همان دفترچه ها را به آن ها می فروشند و باز پس می گیرند. فکر می کنم هر کدام از آن دفترچه ها تاکنون ده ها بار به فروش رفته و باز ستانده شده است. البته ما هیچ گاه آن دفترچه ها به کارمان نیامد. در آنجا من دوست های قدیمی خود محسن و مسلم و مجتبی را دیدم و سلامی و علیکی با آن ها هم داشتم. به ما 48 ساعت مهلت دادند گفتند بروید و لباس ها را اندازه کنید و 10 برگه آچار بخرید و بیایید و دوباره دفترچه را امضا کنید و چون ما جا نداریم دوباره بروید. من گرسنگی معده ام را می سوزاند که یک درجه دار ما را به نهار دعوت کرد که البته یک سینی غذا را می دادند و عوضش کارت ملی را گرو می گذاشتند. قاشق ها هم یک بار مصرف بود ولی اگر می شکست دو هزار تومان جریمه داشت. غذا را خوردم. بی نهایت بی مزه بود. نمک خواستم گفتند حمل نمک در پادگان ممنوع است. گل سفیدی بود که پلو نام داشت و آب سیاهی که قورمه سبزی ما نامیدند. آن روز چون فرمانده ها بودند به ما لطف کردند و دلستر هم دادند. در سر سفره باز هم خیلی آشنا در آمدند و دوستی 18 ساله که در اردوهای جهادی مناطق مرزی من را می شناخت بال درآورد و برای من یک مثقال نمک قاچاقی آورد. زمان برگشت بود و ماشین نبود. در زیر آفتاب بودم تا دوباره هفتمین مسافر ماشین یک کادری شدم و از آن جهنم به در شدم. قدری خوابم می آمد که یک باز نزدیک بار در آن جاده کویری تعادل را از راننده صلب و همگی به دنیای دیگر سفر کنیم. از آن جا به لب جاده آمدم. هر 3 دقیقه یک سواری می آمد و من سوار نمی شدم. بیش از 5 ساعت منتظر بودم. نتوانستم یک گوشی پیدا کنم که حداقل یک بلیط بگیرم. سر آخر یک اتوبوس بنز دوران طاغوتی نگه داشت و من را سوار کرد. البته ظرفیتش پر بود و من در راه پله اتوبوس خوابیدم. مقصد اتوبوس شهر ما نبود و من دوباره پیاده شدم. ساعت 3 صبح بود و در جاده کویری هوا سرد و سوز دار بودم. 12 ساعت از آن 48 ساعت گذشته بود. در آن کنار جاده پشه ای پر نمی زد فقط واق واق سگ های ولگرد درد تنهایی را برای من تسهیل می کردند. دسته کیفم را به دستم گره کردم و روی یک تل سیمانی بدون روانداز تخت خوابیدم البته خوابی که میزان هشیاری آن از بیداری بیشتر بود. ناگاه بادهای فصلی خاک و پشگل را برایم به ارمغان آوردند و به من نوید اذان صبح را دادند و بلند شدم و بعد از نماز صبح حدود سه ساعت منتظر ماندم تا ماشینی آمد و من را به شهرمان رساند. هنوز آش پشت پایی که مادرم برایم پخته بود در یخچال بود و خدا خیرش بدهد کلی خشکبار و کلوچه شیرین برایم آماده کرده بود. به روستا رفتم و لباس هایم را جهت اندازه کردن به یک خیاط دادم و در پی بلیط برگشت بودم که فامیلمان مجلس عقیقه داشت و به مجلس رفتم و پس از اطعام راه بازگشت را پیشی گرفتم. این بار در مسیر که پیاده شدم تنها نبودم و با سه یرباز دیگر ماشینی را دربست تا درب پادگان گرفتیم. سعی می کردم جذابیت را در  لباس های جدیدم جست و جو کنم. تشنگی عجیبی بر من غالب شده بود. ماشین توقف کوچکی در کنار آخرین سوپرمارکت کرد و من برای رفع استرس و خستگی و تشنگی یه رانی به قیمت 1500 تومان خریدم و البته احساسم بر این بود که خدمت من با خوردن این رانی شروع شد. به سمت پادگان رفتیم . راننده ما را تا در ورودی رساند...

ادامه دارد....

  • مسافر
  • ۱
  • ۰

تولد- نیمه طنز

چند روزی بیشتر تا تولدم به روایت شناسنامه باقی نمانده است. 21 سپتامبر یا همان 30 ام شهریور که مغرب نشینان مناسبت روز جهانی صلح را برای آن برگزیده اند و همچنین تنها روزی در سال است که خداوند به بندگانش حالی داده و به جای 24 ساعت 25 ساعت به طول می انجامد؛ شاید اگر گواه والدینم بر تاریخ تولدم در تاریخی غیر این نبود این مهم را در سرتاسر گیتی جار زده و این پیامد نیک را از برکات تولد خود دانسته و عرفان و مسلکی جدید ابداع می کردم، اما به روایت والدینم من متولد جمعه 16 مهر ماه می باشم که از قضا روز جهانی کودک نام گذاری شده و شاید یکی از دلایلی که تاکنون کودک درونم فعال مانده همین می باشد. والدینم که انسان هایی با عقیده و مذهبی بوده اند تولد من در جمعه را سراسر خیر و برکت و خوش یمن دانسته و بنا بر اعتقادات نیاکانشان تصمیم گرفته اند که به وزن من که در هنگام تولد بیش از پنج کیلو (دو برابر فرزندان ابوالبشر) بود صدقه بدهند و شاید یکی از دلایلی که در زندگی هیچ گاه نتوانستیم کمرمان را از زیر بار سنگین مشکلات اقتصادی رها و قدی در دنیا علم کنیم ناشی از همان وزن اولیه من بود و این مشکلات باعث شد تا به امروز وزن من از 60 کیلوگرم فراتر نرود.

در مورد اسمم حتی والدینم ابتدا اسم کنونی من را انتخاب نکرده و اسم اشکان را برای من برگزیدند اما عرف منطقه و علاقه پدرم به اسامی مذهبی اسم فعلی من را در شناسنامه ام ثبت کرد. در مورد تاریخ تولد هم همیشه ممنون والدینم هستم که من را با 17 روز جابه جایی تاریخ تولدم یک سال جلو انداختند و این باعث شد من یک سال زودتر وارد چرخه اتلاف عمر شوم.

نمی دانم تقدیر امسال برای چه نوشته و آیا کسی تولد من را به یاد می آورد ولی سال قبل می دانم خبری جز پیامک والدینم نبود و دو سال قبل دوستم مرا به جایی برد و من در آمادگی کامل برای سورپرایزی با کیسه های سیمان و شن و ماسه ای مواجه شدم که باید جا به جا می کردم.

از همه این ها به کنار من متولد مهرماهم..ماه مهربانی ها..متولد پادشاه فصل ها و همه این ها در اخلاقم نمود دارد فقط کافیست سوالی را دوبار از من بپرسید تا به اوج مهربانی و حوصله و طاقت من پی ببرید.

+ بیست و شش بهار گذشت و ما در خانه اولیم.

+ روزهایی که باید بگذرانم..سال هایی که باید بگذرد و عمری که باید بگذرانیم.

+چقدر برای اتلاف عمر عجله داریم.

+ چه تولدهایی که آرزو می کردم سال بعد بهتر باشم ولی دریغ از ذره ای تغییر...( از معصوم نقل است ملعون است کسی که دو روزش مثل هم باشد)

+ کم کم باید یک سنگ مرمر خوب آماده و دو تاریخ بر روی آن برای خود تنظیم کنم.

+ امیدی به زندگی ندارم... فقط وانمود می کنم که خوبم.

+ انتظار من از زندگی خیلی بیشتر از این ها بود.

+ کاش کشور ما هر جایی بود جز ایران خیلی بدشانسی هست تولد در ایران و آن هم در این برهه تاریخ

... امان از احساس مسئولیت هایی درونی که امانم را بریدند...

  • مسافر
  • ۱
  • ۰

اسلام سیاست زده

سه شنبه شب شب چهارم محرم به مسجد قدس تهران می روم. روحانی نیم ساعتی حسابی سیاسی صحبت می کند ولی نام حسین در میان کلماتش گم شده است.

شب پیام هایم را چک می کنم، دوستی که سودای کرسی های مجلس را در سر دارد پیام داده فرا رسیدن ایام سوگواری بزرگ مرد اصلاح طلب عالم اسلام که برای اصلاحات در دین جدش در مقابل تند روی های یزید ایستاد را تسلیت می گویم؛ دیگری در جبهه انقلاب در تلگرام پیام داده "ایام سوگواری یگانه انقلابی صدر اسلام که در مقابل آیین کفر و فساد یزید راه پایداری را پیش گرفت و نگذاشت گروهی با اسم اصلاحات دین جدش را به یغما ببرند تسلیت می گوییم. و اذا قالو لهم لا تفسدو فی الارض قالو انما نحن المصلحون الا انهم هم المفسدون و لکن لا یشعرون"

هم اتاقی هم تا من را می بیند شروع به فحاشی به سیاستمداران می کند و احتمالا در گمانش من از جلسه هیئت دولت برگشته ام.

صبح با پیرهن مشکی سر کار می روم و رئیسم می پرسد خدا بد نده کسی فوت شده؟ و من در جواب نیمه لبخندی می زنم تا موافقتش را برای سه روز مرخصی بگیرم.

عصر می شود و با کیف گنده خودم که پر از کتب بی خاصیت علمی هست از سر کار راهی ترمینال می شوم و راه را از این اسلام سیاست زده به سوی دیار آرام پیش می برم.

+در مورد سفرم به دیار بعدا بیشتر خواهم نوشت.

+اسلام را سیاست زده نکنیم.

+من سیاسی نیستم و نبودم و تاکنون کوچکترین نفعی و لقمه ای از ارکان حکومت خدا رو شکر نخورده ام کاش این را خیلی ها بفهمند. من اعتقادات مذهبی خاص خودم را برای خودم دارم.

  • مسافر